حرفهایم که تمام شدْ برگشت گفت «داری تبدیل به کامو میشی». خندهام گرفت؛ چون کامو هم عاشق ماری بود.
چه سرّیست؟ چه سرّیست که در سرخوشترین و غمگینترین حالتِ مستی، تو را به یاد میآورم؟ صورتت میلرزد؛ چون چشمانم از مستی میلرزد، و من خیال میکنم که انتهای خواستههایم همین هیبت ناز است. کدام گوشه از مغزم خالی، و کدام گوشه از خیالم لبالب است که واژهها را دُرُست کنار هم میگذارم؛ اما به معنا و همنشینی آنها وقعی نمینهم! وقع؟ اینها از کجا آمدند مادرِ عیسی؟
صبحت بخیر زیبا! مستْ گفتم؛ نخواندم که چه نوشتم.
سیمین را پس از مدتها در خواب دیدم. دستش را زیر چانه تکیه داده بود و به چشمانم خیره بود. همیشه وقتی به من خیره میماند، صورتم را آنقدر به صورتش نزدیک میکردم که جزئیات مردمکهایش را واضح میدیدم؛ خطوط مشکی و خاکستری در پسزمینهای عسلیرنگ؛ اما در خواب، وقتی به صورتش نزدیک شدم، مردمکی آبی دیدم. کمکم لرزشی دلنشین در چشمش پیدا شد.
صورتم را که دور کردم، سیمین آرام میخندید، و داشت با چشمانِ عسلیرنگ مرا نگاه میکرد. دقیقاً سه سال از عقدمان که گذشته بود، شب سالگرد، گفت که دوست دارد لنز رنگی بیندازد. بعد که گفت آبی، محکم گفتم نه. دلش گرفت؛ تنها چون که فهمید هنوز هم همسرش، رنگ مردمکِ دختری که یک دههٔ پیش دوست میداشته، برایش تداعیکننده است.
صورتم را دور کردم. سیمین بیآنکه بخندد، با چشمانِ آبیرنگ، دستش را هنوز زیر چانه تکیه داده بود و خیره بود به چشمان من. بیدار شدم و نشستم؛ روی مبل خوابم برده برد. چراغها همه روشن بود. بلند شدم و پاکت سیگار را از روی میز برداشتم. پرده را کنار زدم و پنجره را باز کردم. سیگار گیراندم و شروع کردم به کشیدن. آسمانْ کمکم روشن شد و زردیِ آفتابْ ارغوانیِ آسمان را کمکم آبی کرد.
«دقیقاً نمیدانم؛ اما هر شب که تاریکنایِ کنار این پل را میدیدم، مطمئن بودم شبهایی خواهد بود که آدمی بخواهد خودش را اینگونه تمام کند؛ گرچه بعضیها کاملاً عملگرا هستند و به یک شیرِ گاز بازکردنْ بسنده میکنند. منْ خودم، پل را ترجیح میدهم؛ زیرا آدم کاملاً خیالپردازی هستم و خیال میکنم که پیش از پریدن از پل، شبگردی را خواهم دید که تلاش خواهد کرد مرا منصرف کند؛ همین که زندهماندنِ منْ برای یک نفرْ ذرهای اهمیت داشته باشد، حتی اگر دلیل خاصی نداشته باشد، احتمالاً از لبهٔ پل پایین میآیم. اینک که آن شبگرد شدهام، از انتخابِ کلماتی که کنارِ هم گذاشتنِ آنها باعث بشود که شما از خودکشی منصرف شوید، واهمه دارم؛ زیرا خودم به هیچکدام از آنها باور ندارم. شاید من هم روزی در آینده، بخواهم همین کار شما را تکرار کنم. میبینید؟ حتی دارم شما را ناخواسته به انجام آنْ سوق میدهم. احمقانه و مضحک است».
بعد به صورتش نگاه کردم. هیچْ تکان نمیخورد. نورهای یخیِ کنارهٔ پل، نیمی از صورتش را روشن میکردند. چند تاری از مویش مدام با نسیم تکان میخورد و روی چشمهایش را میگرفت و دوباره کنار میرفت.
فکر میکنم چهار یا پنج بار در عمرم سعی کردهم که ماست بیندازم؛ اما همهشان، یعنی همهٔ شیرهایی که قرار بودهندْ ماستشان کنم، نیمهمایعِ نیمهجامدی میشدند شبیهِ روابطی که در سالهای عمرم میخواستهام بسازم. میدانم؛ در گفتن این مثال، شاید کمی با خودم نامهربانانه و بااغراق برخورد کردم؛ اما وقتی همین پنجدقیقهٔ پیش، در تاریکی اتاق، پتو را کنار میزدم و سعی میکردم با زدنِ چوبِ شور روی سطح ماستی که انداخته بودم، سفتشدنش را بفهمم؛ با درصد خیلی زیادی از درونم، احساس میکردم که اگر ماستِ ایندفعه خودش را نگرفته باشد، من هیچ دلخوشیای ندارم و کاملاً یک موجود بینتیجه هستم و واقعاً دلم میشکند؛ انگار که من آدمکی احمق و به اندازهٔ یک بندِ انگشت باشم که باید از لبهٔ قابلمه سُر بخورد روی سطحِ ماست، و یا غرق میشود، و یا روی سطح میماند. کمی که فکر کردم، فهمیدم این من نیستم. اگر ماست نبسته باشد، ناراحت میشوم، حتی شاید گریه کنم؛ اما یک روز دیگر، هنگامی که کمی شیر بیکار داشته باشم، دوباره تلاش میکنم ماست بیندازم. آخرش که یکبار میشود؟
بسته بود.
ماه پیش بود که فکر میکردم چند مورچه پشت پلک چشم راستم مردهاند؛ همین که پلکم را با دستم باز نگه داشتم و چشمم را چرخاندم، احساس وجود آنها ناپدید شد. با خودم فکر میکردم که شاید مورچهها از پشت چشمم به داخل لغزیدهاند و وارد گوشت پشت آن شدهاند. هیچ نمیدانستم. سیمین که هفتهٔ پیش مُرد، وقتی که به گونهٔ راست روی موکت افتاده بود، یک مشت مورچهٔ قرمز کنار لبهایش جمع شده بود. سیمین همیشه لبهایش را رنگ طبیعی میزد. من گیلاس را بیشتر از همه دوست داشتم.
سرِ خاک، مریم را دیدم. باران که گرفته بود خیلیها نماندند؛ ولی مریم تا آخر ماند و بعد سمت من آمد و دست دراز کرد و تسلیت گفت. خیلی وقت بود که پوستم به پوستش نخورده بود؛ به خشکی پوست لبهایش کاملاً دقت کردم که قطرههای باران به آنها نرسیده بود. احساس میکردم که لبهای او هم مزهای شبیه گیلاس داشته باشند. تنها مزهٔ لبهای سیمین را میدانستم؛ اما دوست داشتم که مزهٔ لبهای مریم را بفهمم.
هیچ به موهای صاف عادت نداشتم؛ همیشه وقتی دستم را داخل موهای سیمین میبردم، گره میخورد و آرامآرام گره باز میکردم؛ اما موهای مریم اینطور نبود. از طرفی از اینکه تلاشی نمیکردم که گرهای باز کنم، هیجانی نداشتم؛ و از طرفی دیگر از اینکه خنکای لَختی موهایش را حس میکردم، احساس آرامش و شهوتِ بوئیدنِ پوستِ سرش را داشتم. پیشانیاش را بوسیدم. چشمانش را بوسیدم. به لبها که رسیدم، تصویر مورچههای قرمز کنار لبهای سیمین یادم آمد و متوقف شدم. کمی فکر کردم؛ یادم آمد که صبحِ روزی که سیمین مُردْ چایشیرین خورده بودیم. لبهای مریم را بوسیدم؛ مزهٔ خرمای ختم میداد.
احساس میکنم باید تمام تفکراتم را بالا بیاورم. هیچْ خودم را درک نمیکنم که چرا حلقهوارْ نیستی را به یاد میآورم و بعد در دام زندگی میافتم و همینطور و همینطور.
حس عجیبیست که آدمْ آدمِ کثافتی باشد و خودش نیز بداند که کثافت است و نتواند کثافتبودگیِ گذشتهاش را جبران و یا فراموش کند.