۴۶
فکر میکنم چهار یا پنج بار در عمرم سعی کردهم که ماست بیندازم؛ اما همهشان، یعنی همهٔ شیرهایی که قرار بودهندْ ماستشان کنم، نیمهمایعِ نیمهجامدی میشدند شبیهِ روابطی که در سالهای عمرم میخواستهام بسازم. میدانم؛ در گفتن این مثال، شاید کمی با خودم نامهربانانه و بااغراق برخورد کردم؛ اما وقتی همین پنجدقیقهٔ پیش، در تاریکی اتاق، پتو را کنار میزدم و سعی میکردم با زدنِ چوبِ شور روی سطح ماستی که انداخته بودم، سفتشدنش را بفهمم؛ با درصد خیلی زیادی از درونم، احساس میکردم که اگر ماستِ ایندفعه خودش را نگرفته باشد، من هیچ دلخوشیای ندارم و کاملاً یک موجود بینتیجه هستم و واقعاً دلم میشکند؛ انگار که من آدمکی احمق و به اندازهٔ یک بندِ انگشت باشم که باید از لبهٔ قابلمه سُر بخورد روی سطحِ ماست، و یا غرق میشود، و یا روی سطح میماند. کمی که فکر کردم، فهمیدم این من نیستم. اگر ماست نبسته باشد، ناراحت میشوم، حتی شاید گریه کنم؛ اما یک روز دیگر، هنگامی که کمی شیر بیکار داشته باشم، دوباره تلاش میکنم ماست بیندازم. آخرش که یکبار میشود؟
بسته بود.
انگار که من آدمکی احمق باشم....
ووااااای چقدر این قشنگ و مود بود