نشانگر که انتهای هر واژه و حرف و جملهام چشمک میزند، انگاری به یاد میآورم که سیمین در گوش من زمزمه میکند «بنویس عزیزم» و من سرم را که برمیگردانمْ لبهایمان مماس میشوند، بیآنکه ببوسمش میگویم «تو هم خیلی وقته ننوشتی»، بعد از خنده سرخ میشود و چشمان عسلیاش باز و بسته میشود و هیچ نمیگوید. بهش میگویم که یاد سیمینی میافتم که گلشیری نوشته بود، با همان چال گونه و خندههای ریز و موهای خرمایی. «یادت میاد کدوم داستانش بود؟». سال اولی بود که با هم بودیم.
هر صبح که از درِ خانه میآمدم بیرون، هیکل اصغرآقا را از پشت میدیدم که آویزان شده به آفتابگیر مغازه و هربار که میافتد میگوید «علی رو قربون». بالا را که نگاه میکنم، سیمین تا نزدیک شانه از پنجره پیداست، با موهایی که از دو طرف صورت و بالای سرش آویزان است و چهرهاش آنچنان پیدا نیست. گاهی اوقات فکر میکنم که چند سال طول میکشد که موهایش آنقدر بلند شوند که وقتی از پنجره سرش را بیرون میآوردْ دمِ در، موهایش را در دست بگیرم. اما سیمین، اعصابش که به هم میریزد یا حتی وقتی خیلی خوشحال است، اصلاً هر وقت که یکدفعه حالی به حالی شود، یاد کوتاهکردن موهایش میافتد. برایم دست تکان میداد و سرانگشتان دست راست استخوانی و کشیدهاش را میبوسید و میجهید داخل. چند ماه که گذشت، سیمین که تا صبح درگیر نوشتن رمان بود، صبحها بیدار نمیشد که بیاید لب پنجره، تنها، قبل از رفتن، در تخت او را میبوسیدم، و میآمدم بیرون. «علی رو قربون، آقا رضا، یه کمک میدی؟». بعد خودم را میدیدم که آویزان میشدم به مغازهٔ اصغرآقا. اگر سیمین میدید، از خنده، صورت سفیدشْ سرخ میشد.