۷۵
چهارشنبه, ۱۰ بهمن ۱۴۰۳، ۰۱:۱۱ ق.ظ
سرش را از زیر آب، در میانهٔ غرقشدن، گاه بالا و گاه درون و گاه بالا میآورد، میخندید، صدا میکرد که «خوشحالم دارم غرق میشوم؛ تجربهٔ زیستهٔ خوبیست، نزدیک مرگ». من خندیدم؛ اما او شاد غرق شد. نمیدانم که غمگین خواهم مُرد، یا عصبانی، یا زشت، یا ناراحت، یا آرام! او دانست؛ اما مُرد.
همان طنابی که غرق چاهت میاندازندت با آن، پایین میروی و نزدیک است که طناب ببرّد، طنابِ حب است که دوستش داری و ترسش داری و رنجش داری و شادش داری. شرقی گویی که عاشقی که ار نه کار جهان به سر میآمد؛ اما اندرونت شعلهایست که آرام و با طمأنینه میبلعدت. نه؟ دوام بیاور محمد! پیامبری را جنونْ خواستنیست؛ اعجازت سوختن است در او.