۶۷

سه شنبه, ۱۰ مهر ۱۴۰۳، ۰۵:۵۴ ق.ظ

ابرِ این موقع صبح، دست می‌بَرَد از بین دنده‌هایم و به دلم می‌رسد و محکم می‌چلاند. سر ذوق می‌آیم که نفسم بند آمده است؛ شاد می‌شوم که بغضْ گلویم را سنگین کرده؛ بعد منتظر می‌مانم تا خنکی یا داغیِ اشکم را بفهمم؛ خنک است؛ یعنی کدام دیوانه‌ایْ از هجوم تنهایی و خاطرات، اشک شوق می‌ریزد؟

غصه نخور آلبر؛ چایی بخور

فک کنم غصه نمی‌خورم؛ غمگینم، از غم هم ناراحت نیستم.

زندگی فقط صد سال اولش که سخته

یعنی تموم می‌شه؟
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی