۴۷
«دقیقاً نمیدانم؛ اما هر شب که تاریکنایِ کنار این پل را میدیدم، مطمئن بودم شبهایی خواهد بود که آدمی بخواهد خودش را اینگونه تمام کند؛ گرچه بعضیها کاملاً عملگرا هستند و به یک شیرِ گاز بازکردنْ بسنده میکنند. منْ خودم، پل را ترجیح میدهم؛ زیرا آدم کاملاً خیالپردازی هستم و خیال میکنم که پیش از پریدن از پل، شبگردی را خواهم دید که تلاش خواهد کرد مرا منصرف کند؛ همین که زندهماندنِ منْ برای یک نفرْ ذرهای اهمیت داشته باشد، حتی اگر دلیل خاصی نداشته باشد، احتمالاً از لبهٔ پل پایین میآیم. اینک که آن شبگرد شدهام، از انتخابِ کلماتی که کنارِ هم گذاشتنِ آنها باعث بشود که شما از خودکشی منصرف شوید، واهمه دارم؛ زیرا خودم به هیچکدام از آنها باور ندارم. شاید من هم روزی در آینده، بخواهم همین کار شما را تکرار کنم. میبینید؟ حتی دارم شما را ناخواسته به انجام آنْ سوق میدهم. احمقانه و مضحک است».
بعد به صورتش نگاه کردم. هیچْ تکان نمیخورد. نورهای یخیِ کنارهٔ پل، نیمی از صورتش را روشن میکردند. چند تاری از مویش مدام با نسیم تکان میخورد و روی چشمهایش را میگرفت و دوباره کنار میرفت.
از لبه پل بیا پایین.