۴۸

دوشنبه, ۷ خرداد ۱۴۰۳، ۰۱:۴۰ ق.ظ

سیمین را پس از مدت‌ها در خواب دیدم. دستش را زیر چانه تکیه داده بود و به چشمانم خیره بود. همیشه وقتی به من خیره می‌ماند، صورتم را آن‌قدر به صورتش نزدیک می‌کردم که جزئیات مردمک‌هایش را واضح می‌دیدم؛ خطوط مشکی و خاکستری در پس‌زمینه‌ای عسلی‌رنگ؛ اما در خواب، وقتی به صورتش نزدیک شدم، مردمکی آبی دیدم. کم‌کم لرزشی دلنشین در چشمش پیدا شد.

صورتم را که دور کردم، سیمین آرام می‌خندید، و داشت با چشمانِ عسلی‌رنگ مرا نگاه می‌کرد. دقیقاً سه سال از عقدمان که گذشته بود، شب سالگرد، گفت که دوست دارد لنز رنگی بیندازد. بعد که گفت آبی، محکم گفتم نه. دلش گرفت؛ تنها چون که فهمید هنوز هم همسرش، رنگ مردمکِ دختری که یک دههٔ پیش دوست می‌داشته، برایش تداعی‌کننده است.  

صورتم را دور کردم. سیمین بی‌آنکه بخندد، با چشمانِ آبی‌رنگ، دستش را هنوز زیر چانه تکیه داده بود و خیره بود به چشمان من. بیدار شدم و نشستم؛ روی مبل خوابم برده برد. چراغ‌ها همه روشن بود. بلند شدم و پاکت سیگار را از روی میز برداشتم. پرده را کنار زدم و پنجره را باز کردم. سیگار گیراندم و شروع کردم به کشیدن. آسمانْ کم‌کم روشن ‌شد و زردیِ آفتابْ ارغوانیِ آسمان را کم‌کم آبی کرد.

این کلمات یادآور سینمای کیشلوفسکی بود، فیلم آبی بیشتر از همه.
خاصیت تماشای کیشلوفسکی اینه که ذهنت پر از قصه‌های جدید میشه و دوست داری خلق کنی، موسیقی یا تصویر یا کلمات. 

جالب بود که یادِ این کارگردان افتادین؛ ولی من فقط قرمزش رو دیدم و عاشقشم.
همین که کلماتم واسه‌تون یادآورِ همچون کارگردانیه، عمیقاً برام امیدوارکننده و خوشحال‌کننده‌ست.
ممنون

من شیفته سینمای کیشلوفسکی هستم و امیدوارم به جز قرمز سراغ بقیه فیلم‌ها هم برید، آبی به‌طور ویژه.

حتماً.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی