۷۱
دندونای نیشش رو صاف بهم نشون داد و گفت یه حسی مثه خواستنِ یک کیلو شیرینی یا شهوت بوسیدن یه آدم، توی دندونامه که میخواد گاز بگیره؛ خیلی محکم؛ انقد که دندونام بشکنه تو پوستت. گفتم عاشقانهست؛ حتی عاشقانهتر از خمار یه بغل بودن؛ یا یه شب تا صبح تو گوش همدیگه زمزمهکردن! بعد گازم گرفت؛ اندازهٔ طولانیبودن وقتایی که دم خونهشون وامیستادم گازم گرفت؛ بعد که نیشش رو برداشت رگههای کبودی و ریزهریزهٔ خون و تفش سرم رو گیج کرد و خندیدم. نفسنفسش که تموم شد دست گرفت جلو لب و دهنش و گریه کرد. گفت گازم بگیر؛ اگه دوسم داری گازم بگیر. انگار نیمدرِ یک بطری کوکا اشک ریخته باشن تو چشم راستش؛ بغضش گلوشو آورده بود جلو که انقد که نزدیک بود بترکه؛ امون ندادم؛ ... .. ..... ... .. ...... .. ... ..... .... .... ........ ... ......... ... .... ... ... ...... .. ...... .... ..... .... .. ......... .. ........ .. .. .. .... ..... .... . .... ... .. .... . .... .. نفسنفس میزد؛ خندید و گم شد وسط تشک. گفت که من که اول دیدمش، از هزارجا معلوم بوده که دلم رو دادم رفت؛ ولی شیش ماه هیچ کاری نکردم؛ این شیش ماه رو بدهکارم بهش. منم گفتم که هفتاد و دو ماه روزی یه ساعت کمتر میخوابیم؛ درست میشه. دستمو بالا آوردم؛ گردیِ گازش رو نگاه کردم که داشت کبود میشد؛ گفتم یه ساعت امشب پر؛ میمونه هفتاد و یه ماه و بیست و نه روز؛ این به اون در نگار.
نیم در یک بطری کوکا:)