۲۰ مطلب در آبان ۱۴۰۲ ثبت شده است

آره، دست ما نیست که کسی دلش واسه‌مون تنگ نشه. مثلاً من دلم واسه دختری که امروز توی متروی قلهک دیدم، تنگ شده.

امیدوار بودم که چشمهٔ خواستن‌هایم بخشکد، اما آدمی‌ست و خواستنْ انگار.

از دندان‌درد و سردرد، از صبح پنج مسکن خورده‌ام، حواسم بود که تعدادش یادم بماند که روزهای بعد بدانم که می‌توانم این تعداد مسکن و یکی بیشترش را بخورم.

خیلی خسته‌ام، حوصلهٔ هیچ خیال‌پردازی‌ای را ندارم. دوست دارم بخوابم و کویر را دوباره خواب ببینم.

یه بار یکی بهم گفت که پول خیلی خوبه، انقد خوبه که بازیگری رو کنار گذاشته. نشد جوابش رو بدم، حتی نخواستم جوابش رو بدم، ولی راست می‌گفت، کیه که از‌ پول بدش بیاد؟ ولی من از کاری که دوست ندارم، دوست ندارم پول دربیارم! به قول یکی، ترجیح می‌دم یه نویسنده یا بازیگر دربه‌در بشم که لَنگ ناهار فرداشه.

اگه به حرفش گوش می‌کردم و براش کار می‌کردم، لابد الان دویست تومن رو حسابم بود، سوار ماشین باباش هم بودم. بعضی وقتا به انتخابم شک می‌کنم، ولی خیلی دیره، چون من همهٔ انتخابام بعد از این پرسش از خودم بوده که «اگه تموم پول دنیا رو داشتی، چه کاری دوست داشتی بکنی؟». من؟ تیاتر، فیلم، داستان، ادبیات.

اینا رو نوشتم که اگه یه روز خواستم درگیر خوبیّت پول شدم، برگردم این پست رو بخونم. آره پدر من، من می‌دونم از زندگی‌م چی‌ می‌خوام. آرامشِ من با آرامشِ تو فرق داره.

من خود آن سیزدهم.

 

موهام رو که داشتم می‌بستم، ت می‌گفت که کم‌کم داری گی می‌شی.

دخترک، کف پاهایشْ لخت، شب، داشت گرمای لطیف شن‌های ساحل را بین انگشتان ظریفش راه می‌داد، صدای دریا، دم و بازدم‌ش داشت خنکای ریزآب موج‌ها را پرواز می‌داد، مرد، سایه‌اش را در آغوش گرفته بود، موج، چند تکه‌چوبِ پیر را تاب می‌داد، پیچیده بود بوی یاسمن، پرتقال، چوب، دود، دخترک، تپل‌دست‌هایش سرخ، نازچشمانش لرزان، گوشت‌آلودلب‌هایش درخشان، مرد، زمزمه می‌کرد فریاد خاموش را، پیرهن چاک، و خوی‌کرده، صراحی، غزل، شب، سایه‌اش پیش سایه‌اش آمد، نجوا می‌کرد با نجوای موج، مرد را گفت به آواز حزین، تو کیستی در این خلوت؟ چشمانت خون، دستانت لرزان، خوابت نیست؟ لبش روی لبش نبود، فاصله داشت، بوسیدنی بود، مرد، گفت، تو معشوق زاهدی، دلبرک حافظی، تو سیمینی، نسترنی، شاخه نباتی، دخترک گفت تو کیستی؟ مرد گفت من نیستم، به یاد داشتم که گل بود و درخت، نهر عسل بود و می، صدا آمد که ای فلانی، تو محرم هر رازی، تو را به شاخ نباتت قسم، دست برون آوردم از نهر عسل، جام مِی گذاشتم بر زمین، زلف یار باز کردم از سرانگشتانم، بال زدم بر سر جنت، آمدم از هفت آسمان بر زمین، تو را دیدم، جواب دادم فالی را.

 

همین که حافظ فال دخترک را خواند، دخترک خندید و روی‌ش را برگرداند سمت آب دریا و راه افتاد. گفتیم «مرد! گفتی؟». نشنید. گفتیم «حافظا! گفتی، کنون بازآ». نجوای ضعیف‌ش را خود نشنید، ما اما چرا: «هست، هست در شهر نگاری که دل ما ببرد».

 

حافظهٔ حافظ، کودکانه پیش جوانی‌اش، خود داشت صدای موجی می‌شنید، حافظه‌اش دل‌تنگ چشمان نیمه‌بازْ خمارِ لیلا، پیک پشت پیک شراب شیراز و آواز زن فاحشه، می‌نوشید، رو کردم به جبرئیل، «اگر تن بود، و روح، از رنج حافظ، عزرائیلْ سوگوارانه می‌گرفت، روح مرد را»، جبرئیل گفت «جان حافظ در تن دیگری‌ست».

 

یا تیغ بزن، بر من، بر گردن من، یا نگاهی، چشمانت،‌ چشمان مرا،‌ مرد این‌ها را گفت و کتاب‌ حافظ را بست، حافظ رفت، دخترک رفت، جبرئیل رفت، من هم می‌روم، اما مردْ ماند.

تازگی‌ها با دوستان رفتیم و «جنگل پرتقال» را دیدیم. به‌عنوان فیلم اول، خوب بود. خیلی جاها یاد خودم می‌افتادم.

«تصور» هم فیلم اول کارگردانش بود، ولی به «جنگل پرتقال» ترجیحش می‌دهم.

قرار بود دوغ بخورم که خوابم بگیرد، گویا جواب نداد!

چشمانت را ببند و مرا به یاد بیاور. من رویای مردی هستم که روبروی کاروانسرای بلوچستان یخ زد. صورت استخوانی، گونه‌های یخ‌زده، مژ‌ه‌های شکسته، لبخندی که دارد کم‌کم ذوب می‌شود.

۹

امروز تولد «کامو» بود. برای همین، کتاب نامه‌هایش به ماریا را برای خودم هدیه گرفتم. یک برش از کیک شکلاتی فریزشده.

۸

عینکم را کتابخانه جا گذاشته‌ام، عجیب آن‌که تا هنگامی که برگشتمْ متوجه نشدم، البته که بیشتر هنگامی که لپتاپ را روشن کنم عینک می‌گذارم. امیدورام آدمی نباشد که عینک معیوب طبی مرا دوست بدارد و آن را برای خودش بردارد، به‌هرحال هر نوع آدمی پیدا می‌شود، نه؟

فعلاً صفحه را زوم کرده‌ام که ببینم چه می‌نویسم.

دستم را زخم کرده‌م. برایم عجیب است که بی‌آنکه ناخن داشته باشم، طیِ اضطرابی که دارم و سرانگشتانم را به‌هم فشار می‌دهمْ کناره‌های انگشتانم را زخم می‌کنم. خدا را شکر که هنوز چسب زخم دارم، به‌اندازهٔ زخمی‌کردن هفت انگشت دیگر، هست هنوز.

بعد از مدت‌ها دارم داریوش گوش می‌دهم، «چه دریایی میان ماست». امید به من می‌گفت که یک پوستر بزرگش را قبلاً روی کمد خوابگاهش زده بود. برایم جالب بود که اگر می‌خواستم من هم پوستر بزنم، که نمی‌زنم، پوستر چه آدم‌هایی را می‌زنم. تروفو یا بوگارت یا کامو یا چستر بنینگتون. چشم‌هایم دارد کم‌کم درد می‌گیرد.

 خیلی وقت است که فیلم ندیده‌ام، از وقتی که برای تدوین فیلم فرید، هارد فیلم‌هایم را فرمت کرده‌م، حس و حال دانلود فیلم ندارم، صرفاً بعضی وقت‌ها، فرندز می‌بینم. آخرین فیلمی که دیدم را به یاد ندارم. از این خبر بدتر؟ هاو اباوت فالن اینجلز؟ ویذآوت مای گلاسز؟ هاو در یو؟

- چطوریه که تو فیلما، آدما میان لکچر می‌دن؟ یعنی یه دفه یه متن می‌گن مثلاً یه دیقه. آدما اینجوری مگه تو زندگی حرف می‌زنن؟

+ تا دلت بخواد. الکل و سیگار بده به‌شون، وسط حرف‌شون هم نپر، همه‌شون مونولوگ می‌گن. آه ای سپیده، ژولیتِ من. مثه خودت، یه بار پنج دیقه داشتی در مورد تناسخ لکچر می‌دادی. ولی نکن. نخور. تو کاملاً مستعدِ الکی‌‌‌شدنی.

- برو بابا. ببین کی به کی می‌گه.

+ بعداً یه بار ضبط می‌کنم.

- یه پادکست بزن، می‌گیره خدایی.

+ مستانه.

- دخترونه‌ست.

+ جنسیت‌زده‌ش نکن.

- باز گیر نده.

+ تو بگو.

- به نظرم تو مستی به‌ش فک کن. اسمای خوبی به ذهنت میان.

+ مستی در میان.

۷

یه زمان بود که خدا رو باور داشتم، و می‌گفتم با ما هم ارتباط داره، ولی چون دینم گفته بود. یه وقت بعدش، گفتم «خدا هستا، ولی خب با ما ارتباط نداره»، یه وقتی بعدش به این نتیجه رسیدم که «خدا نیست»! خدایی از اون روز به بعد، به شیوه‌های مختلف بهم ثابت شد که خدا هست، حواسش هم بهم هست، ارتباط هم داره، حالا نمی‌دونم دوستم داره یا نه. صدامو که داری، من که دوسِت دارم اوس‌کریم.