۲ مطلب در مهر ۱۴۰۲ ثبت شده است

همه چیز که در مخ و مخ‌چهٔ من می‌گذرد، به دور از هر چیزی‌ست که معنایشْ معنایی باشد که جمع می‌گیرد. نه، نه، منظورم این نیست که من بیش‌تر، و یا متفاوت می‌فهمم، نه، منظورم این‌ست که من معانی‌ای را به اتفاقات و اعمال نسبت می‌دهم که دوست دارم همان معنی را داشته باشند؛ مانند مردی که خیانت همسرش را متفاوت تعبیر می‌کند، یا پسری که سلامِ دخترِ همسایه‌اش را رومانتیک می‌پندارد. فکر می‌کنم منظورم را رساندم.

من تنها می خواستم ریسمانی که بین خودِ رخداد و نورون‌های مغز من‌ست را قیچی کنم. «امیر» هم همین ریسمان را داشت. مدام قلبش را از بین دنده‌های سینه‌اش بیرون می‌کشید و در پیاده‌رویی می‌گذاشت که «شیرین» از آن می‌گذشت و هر بار که «شیرین» قلبش را له می‌کرد، «امیر» قلبش را برمی‌داشت و می‌تکاند و در سینه‌اش می‌گذاشت و روز بعد و روزهای بعد هم همین کار را می‌کرد. حتی به خودش فحش می‌داد. «امیر» تنها یک مشکل داشت، «بزرگ» نشده بود، آدمی که بزرگ شودْ می‌فهمد که زندگیْ یک فیلم خیلی بلند نیست، زندگی یک حقیقت تاریک و تلخ است که هیچ‌چیزش معلوم نیست. امیر! بزرگ شو.

خیلی دوست داشتم تمام مطالبی که پیش از این، در وبلاگ‌هایم نوشته بودم را برگردانم، اما آن آدم پیشین نیستم، یا لااقل الان دوست ندارم با خود پیشینم دوباره روبرو شوم، رنج‌مندی که رنج را دوست می‌داشت. دوست‌شان دارم، اما هنوز نمی‌دانم که آن حجم از واژگان بی‌معنی را لزومی هست به دیدن دوباره‌شان یا نه.

 آدمی که الان هستم، کمی شبیه به پیش، اگر این‌جا ننویسد، از انباشتِ اندیشه، مغزش درد می‌گیرد، پلک‌هایش می‌پرد، در خودش مچاله می‌شود. راستش را بخواهید، کمی مچاله شده‌ام که بازگشته‌ام این‌جا. دلم تنگ شده است برای شب‌هایی که خیره می‌شدم به این صفحه و مغزم را رها می‌کردم و بی‌آن‌که بترسم، واژه به واژه کنار هم می‌چیدم و از نگرانی‌ها و تشویشاتم می‌نوشتم و شما هم با من حرف می‌زدید. حتی لحظه‌ای دلم نمی‌گرفت، لحظه‌ای نمی‌ترسیدم که از اندیشه‌هایم برنجید. دلم برای همه‌تان تنگ شده است. نمی‌خواهم مرا به اسم پیشینم به یاد بیاورید، من همین الان متولد شده‌ام، در مچالگیِ تنهاییِ امشبم. سلام.