۷ مطلب در آذر ۱۴۰۲ ثبت شده است

این قسمت: قضاوت‌هایت را کنار بگذار و با دختری که قضاوتش کرده‌ای لاس بزن و او را به قهوه دعوت کن.

شیدایی بر مستان مسلط خواهد شد و من، و من هر زمان که تو را به یاد می‌آورمْ خود را به یاد می‌آورم و آن‌گاه خود را از یاد می‌برم. تو دیوان مستی می‌خوانی و منْ ناهوش از عالم می‌روم. من تو را به فراموش می‌آورم و تو مرا مستانه زخم می‌زنی. تو در برف می‌خشکی و من در‌ خفقانْ آتش می‌گیرم. من می‌میرم و تو مرا در آغوش نمی‌کشی. دنیا اوج می‌گیرد و من به تو سقوط می‌کنم. گنجشکِ خواب‌آلود در پیِ آوازی که گرگان می‌خوانندْ کوچ خواهد کرد، و تو کوچ کرده بودی و من و زوزهْ همدیگر را به آغوش کشیده‌ایم. من دَردانه خواهم مُرد، و تو زیبایی را عاشقانه غرقِ خود خواهی کرد.

گاهی می‌شود که آدم‌ها را تیپ‌بندی می‌کنم؛ مثلاً می‌گویم فلانی که نانواست، یا دکه‌ای سر کوچه، و وقتی می‌فهمم که همان آدم، خیلی از ‌کارها یا تفکراتش شبیه به خود من است و او هم بعضی اوقات در زندگی‌اش به رنج‌های وجودی‌اش فکر می‌کند، جا می‌خورم. از اینکه می‌فهمم او تیپ نیست، جا می‌خورم. از اینجا به بعد، من فکر می‌کنم که تیپ برای فیلم‌هاست. آدم‌ها، یک‌سری اشیاء نیستند که صرفاً برای شغل، وضعیت ظاهری، تحصیلات، وضعیت ازدواج، مکان زندگی، میزان درآمد و غیره، آن‌ها را طبقه‌بندی کنم. خیلی سخت نیست، مغز من، صرفاً برای اینکه کمتر از خودش کار بکشد، آدم‌های خیلی زیادی را نادیده گرفته است. نادیده‌گرفتنی که پشت‌بندش، یک هرم رقابتی از آدم‌ها درست کرده است و خودش را خاص می‌بیند. من خاص نیستم، تیپ هم نیستم.

پسرعموم از من کوچیکتره و ازدواج کرده. الان گفته که من دیگه زنم رو نمی‌خوام چون ظرف نمی‌شوره و کارهای خونه رو نمی‌کنه و زنِ زندگی نیست. فدای اون بینش عمیقت بزرگوار، پدرت اگه بودم، یه سیلی می‌خوابوندم تو گوش تو، یه سیلی هم تو گوش خودم با این تربیت‌کردنم.

کفش‌هایم برق می‌زدند، پایم را می‌زدند. سنگ‌فرشِ پیاده‌رویی قدم می‌زدم، خیس از باران دیشب و پر از برگ زرد درخت بود. چشم‌هایم را چندثانیه می‌بستم و راه می‌رفتم و باز می‌کردم و خمیازه می‌کشیدم. شلوغ بود، میزها کنار هم، راهرو‌ پر از آدم بود، سروصدا. نزدیک ظهر بود، هوا خنک، آسمان صاف، پاییز، دانشکده پر از آدم بود. همه داشتند از پایان‌نامه‌شان دفاع می‌کردند. من، صبح، تازه خوابم برده بود که شنیدم صدای کبوتری را که نوک می‌زد به لولای پنجره، و می‌خورد به شیشه، بال می‌زد، برنج دیشبی را که مهدی ریخته بودْ می‌خورد. لبخند زدم، پتو را دور خودم پیچیدم. شب که شده بود، حدود پانزده‌نفری کنار هم بودیم، چهار میز، چسبیده، سمت چپْ شیشه، سقفْ بلند و آویز‌های شیشه‌ای آویزان، پایینْ کفشی که پایم را می‌زد، روبه‌روْ محمد روی آخرین صندلی نشسته بود و هرازچندگاهی سیگار دود می‌کرد. کناری ایستاده بودم، میان راهرو، تکیه به دیوار، دست‌هایم را به پشتْ قفل کرده بودم، آدم‌ها می‌آمدند و می‌رفتند، گاهی پایین را نگاه می‌کردم، گاهی راست، گاهی چپ، گاهی بالا، گاهی تکیه می‌زدم سرم را، به دیوار، پنجره روشن شد، من حتی چشمانم هم سنگین نشد. کنار درخت تازه‌بریدهٔ کنار دانشکده، تو بودی که غم در چشمانت و قدم می‌زدی و برایم دست تکان می‌دادی، پاکت شیرینی را روی میز گذاشته بودی، دوربینت را پیش من گذاشته بودی و عکسی را که از کبوتر گرفته بودم را توصیف کرده بودی، روی صندلی سوم از راست نشسته بودی و نمکدان روی میز را برمی‌داشتی و چپ و راست‌ش می‌کردی و دود سیگار محمد را با دست نشان می‌دادی و می‌خندیدی، سمت راست و بین جمعیت را نگاه می‌کردم و چشمانت را دزدکی می‌دیدم و چشمانت را دزدکی می‌دیدم، و نگاه می‌کردی و چشمانم را برمی‌داشتم، از شیرینی‌ات برداشتم، چشمانت را نگاه می‌کردم.

تو که بودی و که هستی و چه در چشمانت داشتی و داری که هزارواندی‌روز است که تو را از یاد نبرده‌ام؟

امروز بعد از مدت‌ها ف رو دیدم. دوست نداشتم ببینمش، چون بعدش مثل احمق‌ها رو دُور خیال‌پردازی می‌افتم. خیلی لاغر شده بود، انقد که فرید نشناختش. سیگار هم می‌کشید. امیدوارم حالش خوب باشه.

همین‌ که سعی نکردم زیاد باهاش ارتباط بگیرم، انگار اوکی‌ترم و در موردش خیال‌پردازی نمی‌کنم. چون ف از اون دسته دختراییه که خیلی می‌شه باهاش گرم گرفت، اما دوست‌پسر داره. نمی‌دونم، ولی یه حدی از گرم‌گرفتن به بالاتر، به من وایب سینگلی‌ش رو می‌داد، فرید هم همین رو به من گفت.

به‌هرحال، الان فقط یه کم نگرانش شدم. ایشالا حالش خوب باشه.

کمی پیش، دریایی از خاطرات داشت مرا می‌بلعید، نمی‌دانم غرق شده‌م یا نه.