احساس میکنم باید تمام تفکراتم را بالا بیاورم. هیچْ خودم را درک نمیکنم که چرا حلقهوارْ نیستی را به یاد میآورم و بعد در دام زندگی میافتم و همینطور و همینطور.
حس عجیبیست که آدمْ آدمِ کثافتی باشد و خودش نیز بداند که کثافت است و نتواند کثافتبودگیِ گذشتهاش را جبران و یا فراموش کند.
من عاشق سیگار هستم؛ میتواند افکارم را حدود پنج دقیقه خاموش کند. بعضی اوقات آنقدر فکری میشوم که دوست دارم یک نفر، یک سیلی محکم به من بزند تا افکارم بِبُرّد؛ سیگارْ برایم همان آدم است.
*
الان که نزدیک ۴:۳۰ است، دوست دارم جمجمهام را باز کنم و پیچاپیچ مغزم را بیرون بکشم و دستکم برای یکساعتْ خالی از هر اندیشهای باشم.
غروبِ دیروز که داشتم سر تمرین میرفتم، گوشهگوشهٔ آسمان را آرام نگاه کردم؛ احساس کردم که میخواستم تا ابد به رگ و ریشههای ابرها و سرخی آفتاب خیره بمانم. از هر تفکری آزاد بودم. احساس میکردم دوباره عشقِ پیشینم را پس از سالها دوری در آغوش کشیدهام.
دوباره سانتیمانتال شدم.
کمی که سرم را خم میکردم، لایهٔ نازکِ کِرِمی که سیمین روی دستهایش میزد را میتوانستم روی میز ببینم؛ همین کافی بود که دیگر نتوانم چیزی بنویسم. دقیقاً هفتهٔ قبل بود که دستش را روی میز کامپیوتر تکیه داد و منتظر شد که تغییر رنگ موهایش را بفهمم. نیمتنهٔ سیاهش را پوشیده بود؛ پوستش سفیدتر از همیشه به نظر میرسید. بعد کنار آینه ایستاد و کف دستش را از بالا تا پایینِ آینه کشید تا کثیف شود؛ میخواست حرصم بدهد. صندلی را چرخاندم؛ آینه در نورِ ضعیف لامپ به زحمت پیدا بود، اما پیدا بود که هنوز کثیف است. با خودم گفتم چند روز، یا چند ماه میتوانم کثیفیِ آینه را تحمل کنم؟ صبح، لیلا همهٔ عکسهای سیمین بهجز یکی را جمع کرده بود و بعد خواسته بود آینه را پاک کند که نگذاشته بودم. تنها عکسی که مانده بود، چهرهٔ خندانِ من و سیمین بود؛ سیمین سرش را تکیه داده بود به شانهٔ من، من هم سرم را روی سرش گذاشته بودم و لبخند کوچکی زده بودم؛ سیزدهِ امسال.
باید میخوابیدم. لباسم را هنوز عوض نکرده بودم؛ احتمالاً بویِ سیگار گرفته بود. ظهر، کمی دورتر از جمعیت، کنار یکیاز ستونهای مسجد تکیه میدادم و دقیقاً هر نیمساعت، بیرون میرفتم و دقیقاً کنار درِ ورودی مسجد که نزدیک یک صندوق صدقه بود، سیگار روشن میکردم. دو روز بود که هوا کاملاً ابری بود؛ اما حتی یک قطره هم باران نباریده بود.
نشانگر که انتهای هر واژه و حرف و جملهام چشمک میزند، انگاری به یاد میآورم که سیمین در گوش من زمزمه میکند «بنویس عزیزم» و من سرم را که برمیگردانمْ لبهایمان مماس میشوند، بیآنکه ببوسمش میگویم «تو هم خیلی وقته ننوشتی»، بعد از خنده سرخ میشود و چشمان عسلیاش باز و بسته میشود و هیچ نمیگوید. بهش میگویم که یاد سیمینی میافتم که گلشیری نوشته بود، با همان چال گونه و خندههای ریز و موهای خرمایی. «یادت میاد کدوم داستانش بود؟». سال اولی بود که با هم بودیم.
هر صبح که از درِ خانه میآمدم بیرون، هیکل اصغرآقا را از پشت میدیدم که آویزان شده به آفتابگیر مغازه و هربار که میافتد میگوید «علی رو قربون». بالا را که نگاه میکنم، سیمین تا نزدیک شانه از پنجره پیداست، با موهایی که از دو طرف صورت و بالای سرش آویزان است و چهرهاش آنچنان پیدا نیست. گاهی اوقات فکر میکنم که چند سال طول میکشد که موهایش آنقدر بلند شوند که وقتی از پنجره سرش را بیرون میآوردْ دمِ در، موهایش را در دست بگیرم. اما سیمین، اعصابش که به هم میریزد یا حتی وقتی خیلی خوشحال است، اصلاً هر وقت که یکدفعه حالی به حالی شود، یاد کوتاهکردن موهایش میافتد. برایم دست تکان میداد و سرانگشتان دست راست استخوانی و کشیدهاش را میبوسید و میجهید داخل. چند ماه که گذشت، سیمین که تا صبح درگیر نوشتن رمان بود، صبحها بیدار نمیشد که بیاید لب پنجره، تنها، قبل از رفتن، در تخت او را میبوسیدم، و میآمدم بیرون. «علی رو قربون، آقا رضا، یه کمک میدی؟». بعد خودم را میدیدم که آویزان میشدم به مغازهٔ اصغرآقا. اگر سیمین میدید، از خنده، صورت سفیدشْ سرخ میشد.
زندگیْ گورستانِ خواستهها بود.
کلماتْ میانِ گوشتِ پیچدرپیچِ مغزمْ رسوب کردهاند؛ برخیهایشان کامل و سالم میگریزند، برخیهایشان تنها تکحرف. مانند «نون»ی که مدام پیش رویم میرقصد و منْ اندوهناک، بیمار، ناآسوده و خسته، زیبایی و لطافتش را نگاه میکنم. نون! از کدام واژه و جمله آمدهی؟
ندا که دستش را به سمت لیوانِ ودکا دراز کرد، ناخنِ انگشتِ سبابهاش به پوست روی مچ دست راست من خورد و کشیده شد و پوستْ لطیفْ شکاف خورد و منْ آرامْ خطِ خونِ باریک و سرخِ خودم را نگاه کردم و سرم چرخید و چرخید، و سر ندا چرخید و چرخید و هلالِ لب بالاییاشْ مماس شد بین خط لبهای استکان. موهای خرماییاش را کوتاهِ کوتاهِ کوتاه کرده بود و حتی میشد که انعکاسِ قطرههای ریز عرق را میان موهای سرش دید. رگ کبود، نازک و کمرنگ، میان پیشانیاشْ برجسته بود و مژههایش بالبال میزد و چشمش نیمهباز و گونهاش از مستیْ سرخ و لبهایش نیمخیسِ ودکا بود. خودش چرخید و لباسش دیرتر چرخید و بوی تنش به ریهام خورد. رفت و رقصید و خندید و نشست و بلند شد و چرخید و چرخید. گوشهٔ اتاق ایستادم و تا آخر شب نگاهش کردم؛ وقتی که خواست برود، خیره شدم به مژهها و خط چشم و بازتاب چراغِ ارغوانی در ریزقطرههای عرق روی گونهٔ کوچکش که باید چند لحظهای میگذشت که قطرهٔ عرق راه بیفتد سمت لبهای کوچک و سرخش. پالتوی مشکی را پوشید، در را باز کرد، بیرون رفت، دست چپش روی دستگیره ماند، انگشتهایش مرتب کنار هم بود و لاک مشکی روی ناخنهایش کمرنگ شده بود. دست رفت، در بسته شد. من تا صبح ماندم و ودکا پشت ودکا خوردم و خط زخم دستم را مدام ناخن زدم که تازه بماند.