۲۰ مطلب در آبان ۱۴۰۲ ثبت شده است

۶

یک روز دم غروب، پسری با مو و ریش زیاد، به دفتر ما آمد. همه به او نگاه کردیم، چون پیراهنش مثل پتوی پلنگ‌نشان بود و شلوار راه‌راه‌ش تا زانو تا خورده بود، و موهایش تا کمرش بود. اما به صورت نحیف‌ش می‌خورد که سی‌سال داشته باشد. از لیلا، منشی‌مان، سراغ کسی را گرفت. لیلا که در حسرت داشتن موهای بلند پسر بود، یک‌دفعه رنگش پرید و انگار که یک قاتل زنجیره‌ای را به پلیس نشان بدهدْ با ترس و لرز به من اشاره کرد. پسرْ نزدیک‌تر که آمدْ دست چپش را دراز کرد سمتم که دست بدهم، برای من جالب، و البته راحت‌تر بود که با دست چپ دست بدهم، چون همیشه خودکارم را در دست راستم داشتم، اما من دست راستم را پشت و رو کردم و به دست چپش دست دادم، اصلاً دوست نداشتم که آن موجود جوان و عجیب، هنوز ازراه‌نرسیدهْ به من تحکم کند، لااقل بیست سالی از او بزرگ‌تر، و بیست‌سالی بیشتر از او با آدم‌های دیگر دست داده بودم. اما چون دستم را چرخانده بودم، باز هم به‌گونه‌ای دست داده بودم که انگار او دست مرا پیچانده بود و به من چیره بود، از این کار کفری شده بودم، دوست داشتم همان‌جا فحشش بدهم و با حواله‌کردن چند بیرون‌پا و داخل‌پا بیرونش کنم، اما همچین حقی نداشتم و البته کنجکاو بودم که همچون آدم پررویی، از من چه می‌خواهد. هنوز دستم را رها نکرده بودم صدای نامتوازن و زیرشْ مثل دررفتن سیم گیتار در فضا پیچید، در حدی که همهٔ همکاران، مثل مرغ و خروس‌های سرگردان، به سمت میز من سربرگرداندند و جا خورده بودند که از همچون موجود زمختیْ چگونه همچون صدای زیری منتشر می‌شود. حتی اسماعیل‌زیپو، آبدارچی‌مان، بعداً به من گفت که یکی از استکان‌های آبدارخانه به هنگام حرف‌زدن آن پسرْ ترک خورده بود، البته که می‌خواست دست‌وپاچلفتی‌بودن خودش را ماست‌مالی کند.

پسر گفت «صد تا نامهٔ عاشقانه می‌خوام، واسه صد تا دختر مختلف، می‌خوام به همشون نامه بدم». با خودم دودوتاچهارتا کردم، یعنی با همه‌شان دوست بود؟ از مغزم به اندازهٔ سوختن سه پتوی دو نفره دود بلند شد. چطور ممکن است؟ آخر با این مخلوق فالشْ چگونه صد دختر دوست می‌شود؟ به این فکر کردم که موهایم را بلند کنم و لباس‌هایی پر از علائم نامفهوم میخی بپوشم، و حتی به این فکر کردم که پیش متخصص حنجره بروم تا صدایم را مثل آن پسرکْ برایم تیز و برنده کندْ در حدی که به جای یک‌استکان، همهٔ شیشه‌های دفتر، اصلاً همهٔ شیشه‌های برج ترک بخورد.

گفتم «اسم‌شون چیه؟». برایم لیست کرد، از فاطمه و زهرا و معصومه گرفته، تا آرمینا و آیدا و سهیلا. به نزدیک نود و چهار اسم که رسیدْ اسم شش پسر را هم برد. فوراً هم گفت که «این‌ها بعداً دختر می‌شن. می‌دونین که؟». حالا من از کدام گوری باید می‌دانستم که «علی معلم» و «فرهاد منتخب» و آن‌چندتای دیگر قرار است دختر بشوند را اصلاً بی‌خیال شوید، من چطور قرار است که برای‌شان نامهٔ عاشقانه بنویسم؟ بگویم «علی به قربان لب‌های هوس‌آلودت»؟ یا «تقی به فدای گیسوی افشانت»؟ گفتم «یعنی چه‌طور نامه‌ای بنویسم حضرت والا؟». آن موقع که گفتم «حضرت والا»، فکر می‌کردم توهین‌آمیز باشد و به‌ش بربخورد، اما باد به غبغب انداخت و حسابی کیفور شد از والابودنش. گفت «همه‌شون رو بنویس که از نگاه اول درگیرشونم، و دوست دارم یه شب رویایی رو کنار ساحل باهاشون بگذرونم، می‌دونی که چی می‌گم؟ اون وسطش هر چی می‌خوای بگو. هر قولی می‌خوای بده. فقط اون «شب رویایی» اوکی شه. می‌دونی که چی می‌گم؟». به این حروف که رسید، همهٔ همکارهایی که داشتم مثل سمفونی موتورهای خفه‌کرده شروع کردند به استارت خنده‌زدن و مخفی‌کردن خنده‌هایشان. می‌خواستم بگویم «دست ما رو هم بگیر حضرت والا» که مدیرمان آمد و گفت «ایشون پسرِ حاجی الماس هستن، کارشون رو زودی راه بندازین».

پنج گالن قهوه خوردم، نیم گالن شکر، و باور کنید که صد نامهٔ لعنتی متفاوت نوشتم که همه‌شان این‌گونه شروع می‌شد که «فلانیِ عزیزم، سلام به چشمانت که از ماه و خورشید بیش‌تر دوست‌شان می‌دارم»، و آخرش این‌گونه بود که «برایت ستاره‌ای کنار گذاشته‌ام در آسمان ساحلی که هرشب، تنها و رنج‌آلودْ بدان خیره می‌شوم. بیا بگیر از من تنهایی‌ام را، و ستاره‌ات را». بعد نمی‌دانستم که گیرندهٔ نامه متوجه خواهد شد که قصد پسرِ حاجی‌الماسْ تنها هم‌خوابگی است یا نه، و لحظه‌ای ترسیدم، نکند که کار من غیراخلاقی باشد؟ فرداپس‌فردا نیایند یخهٔ ما را بچسبند که دختر، و البته پسر مردم را از راه به‌در کرده‌ایم! حتی پدرم را تصور کردم که در دادگاه به‌جای این‌که از فرزند دیلاقش دفاع کند دارد داد می‌زند که «اگه این دسته‌طی نومه‌نوشتن به دختر مردم بلد بود که یه نامه هم واسه خاطر ما واسه مرضی‌خیاط می‌نوشت»، پدرم از بعد طلاق‌گرفتن مادرم، شاید هم قبلش، کشته‌مردهٔ مرضی بود، شاید هم هست. این شد که به‌جای تحقق آن صحنهٔ دادگاه، جدای از نامه‌های «اغواگریِ شب رویایی» که برایِِ پسر حاجی الماس نوشته بودم، صد فتوکپی از همین متن را در صد پاکت‌نامه گذاشتم، و در آخرین لحظه، به جای آن اغوانامه‌ها به دست ابن‌الماس دادم.

لطفاً اگر پسر حاجی الماس را دیدید، به رویش نیاورید، چون بنده از کار بیکار می‌شوم. نوشتن نامه‌های مردمْ تنها کاری‌ست که می‌توانم انجام بدهم، و بدان عشق می‌ورزم. تنها اینکه خدایِ باورداشته یا نداشته‌تان را شکر کنید که من مسئول نوشتن این نامه‌ها بودم، چرا که من هنوز به سوگند نامه‌نویسی‌ام پای‌بند هستم.

قربانِ شما، کامو

۵

این روزها احساس می‌کنم به شخصیت اول Her تبدیل شده‌ام، آن‌قدر که با هوش مصنوعی حرف می‌زنم!

راستش معده‌ام درد می‌کند.

دلم برای یک آسودگی نسبتاً طولانی‌مدت تنگ شده است. تنها در همین اندازه که دیگر مجبور نباشم از اضطراب، دندان‌هایم را به هم بفشارم، یا پایِ راستم را مدام تکان بدهم.

چند روز پیش، اینستاگرام را حذف کردم، به جای آن، نشسته‌ام نمایشنامه‌هایی از آقای بیضایی را می‌خوانم. قبلاً مرگ یزدگرد و فتح‌نامه کلات و اژدهاک را خوانده بودم که بی‌نظیر بودند، همین تازگی هم «افرا، یا روز می‌گذرد» را خواندم، که آخرش را با گریه تمام کردم. اما اوایلش را به زحمتْ تحمل می‌کردم. الان هم دارم «ندبه» را می‌خوانم.

۴

اوس‌کریم! یه دیقه برگردون این نوارو، من چشاشو سیر نگاه نکردم.

۳

اوایل که تهران آمده بودم، خط تجریش بود که یک جفت چشم آشنا دیدم، با اینکه آدمش ماسک داشت، اما کاملاً او را شناختم. برایم جالب بود که یک‌ جفت‌ چشم، چقدر می‌تواند منحصربه‌فرد باشد که شش‌ سال‌ دوری هم نتواند آن‌ها را فراموش کند. 

- بشین دختر.

- چی؟

- صداشو کم کن. بیا بشین.

- باید تموم شه. آخر فصله.

- پادکست؟

- کتاب، کِ تاب.

- می‌دونم کتاب چیه.

- از صبح سه باره پرسیدی.

- دختری در قطار؟

- مثه من؟

- نخوندم که.

- نه. پس چرا می‌گی؟

- خسته می‌شی. خسته، می‌شنوی؟

- انقد بهم فک نکن خب.

- فک نکردم.

- کجا رو نگاه می‌کنی؟

- هیچ‌جا.

- اون دختره رو نگاه کردی.

- کدوم؟

- پس‌ نگاه کردی.

- چشمم خورد.

- می‌خوای بهش بگم بیاد کنارت بشینه سر پا اذیت نشه؟

- خیالی، نمی‌تونی.

- خب خیالم نکن.

- بدت میاد؟

- دوست ندارم اینجا باشم.

- مگه چشه؟

- پر از آدمه.

- باشه. آدم چشه؟

- آدم دوست ندارم.

- تو هم می‌تونی خیال کنی؟

- مگه من چمه؟

- خیالِ خیال؟

- آره.

- کو؟

- مگه ملت خیال تو رو می‌بینن؟

- نپرسیدم ازشون.

- دیوونه‌ای؟

- کی رو خیال می‌کنی؟

- به خودم مربوطه.

- خیال چند نفر هستی؟

- نمی‌دونم.

- تا حالا خیال خودت بودی؟

- تا حالا خودت رو خیال کردی؟

- نه. خودم که پیش خودمم.

- بازم داری نگاه می‌کنیا.

- اگه تو بری شاید برم باهاش حرف بزنم.

- اگه تو بری باهاش حرف بزنی شاید من برم.

- یعنی واسه رفتنِ تو برم باهاش حرف بزنم؟

۲

«من کثافتم»

همین جمعه بود که رفتم بازارچه، پیش نون و فاف. ع هم اونجا بود. معمولاً دو تا لحظه واسه‌م سخته وقتی می‌رم پیش دوستام: همون اول که سلام می‌کنم، و اون آخر که خداحافظی می‌کنم. احساس دستپاچگی می‌کنم. اما خب اون بین‌ش، خیلی راحتم.

اونجا خواهر نون رو هم دیدم. اولش همینجوری گفتم که خیلی واسه‌م آشناست، درحالیکه ندیده بودمش، بعدش فهمیدم چون شبیه هم بودن. پدر و مادرش هم اومده بودن، به نظر از اون خونواده‌ها نمی‌اومدن که بیس‌چاری مامان و بابا با هم دعوا کنن، البته چون مامان‌بابای خودم همه جا با هم سر دعوا دارن می‌‌گم. خیلی کیوت بودن.

با ع هم خیلی خندیدیم. اینجوری بود که بهش گفتم «اگه برم پیش فاف، بهش بگم واسه‌م کیک حشی*ش درست کنه، چی می‌گه؟». اون هم دقیقاً جوابی رو داد که فاف بعدش به من گفت. معلومه خیلی همدیگه رو می‌شناسن. گفت «بهش بگی، می‌گه حشی*ش رو بیار، من کیکش رو درست می‌کنم». از‌ نون هم رفتم پرسیدم، گفت «باااشه، ولی باید یه روزی درست کنم که بابامامانم خونه نباشن، چون بوش پخش می‌شه». معلومه که نون وارده، چون یک، واسه‌ش مهم نبود که موادش رو از کجا گیر بیاره، چون می‌تونست گیر بیاره احتمالا، و دو، می‌دونست که درست‌کردنش بو راه می‌ندازه! واقعاً پشت این چهرهٔ معصوم، چه اطلاعاتی نهفته‌ست :)

فاف ولی خب بلد نیست، اما رومو زمین ننداخت. خیلی دستپختش خوشمزه‌ست‌. حتی یادمه یه بار که رفته بودیم رشت، یه سری لقمهٔ پنیر و گوجه و خیار درست کرده برامون که توی قطار خوردیم، واقعاً تا حالا انقدر بهم نچسبیده بود، مگه می‌شه نون و پنیر و گوجه هم مزه‌ش فرق کنه؟

یه خانومی رو هم دیدم که خیلی چهره‌ش واسه‌م آشنا بود. حتی بهشم گفتم، اولش احساس کرد می‌خوام سر صحبت رو باز کنم، ولی بعدش که به چهره‌م نگاه کرد و دید که واقعاً دارم می‌گم که چهره‌ش آشناست، یکم اضطرابش کم شد، آخه همون اول هم از پله اومد پایین منم سلامش کردم، گفتم شاید از دوستای نون و فاف باشه که تو اینستا فالو کردم. علی ای حال تازه فهمیدم که شبیه کیه، ولی خب مهم نیست، صرفاً جالب بود.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

ازدست‌دادن، رهایی، فقدان، سوگ، امیدوار هستم که بدون کوشش چندانیْ اشک بریزم که رطوبت را در صورتم حس کنم. تنها دوست دارم سبک شوم، همین، یعنی همین الان دوست دارم سبک شوم، نه فردا و ساعت دیگری، فقط احساس می‌کنم که می‌خواهم همانند ذرهٔ ابتدایی دنیا منفجر شوم، اگر حرف نزنم منفجر می‌شوم، این‌طور نیست که حرف‌‌هایم را تلنبار کرده باشم، نه، از همین یک ساعت پیش که خبر رفتنت، و نبودنت را شنیدمْ یک مشت حرف و فکر و آرزو و امید و حسرت و درد و رنج و یک‌سری چیز دیگر به تفکرات و احساسات و تن و روحم چنگ زده‌اند. همین. من این آدمی که این حرف‌ها را می‌زند نیستم، یعنی من فقط این آدم نیستم، این آدمی که الان هستمْ هیچ حرف منطقی‌ای را نمی‌فهمد، می‌شناسمش اما نمی‌توانم به او بفهمانم که اموری که انجام می‌دهدْ هیچ منطقی ندارند...

گلی! حالت خوبه؟ آره می‌دونم، تو که نمی‌شنوی، یعنی گوش که داری، ولی این نامه هیچوقت به دست تو که نمی‌رسه که بخونیش و بعدش صدای منو تصور کنی و واقعاً صدای منو بشنوی.کوموسه‌وا؟ سه‌وه‌بیان؟ داشتم به این فک می‌کردم که من چی بودم تو زندگی تو، یا چی می‌تونستم باشم، من که می‌دونم تو چیِ زندگی من بودی.

همین الان داشتم عکسای جدید تلگرامت رو می‌دیدم، لاغر شدی گلی. مامان‌جونت همیشه به من می‌گفت که «گلی کله‌ش خرابه»، بعدش من واسه‌ش یه چیزی می‌خوندم که یادش بره، ضرب می‌گرفتم و واسه‌ش می‌خوندم، از من دیوونه‌تر اون بود، که بعدش می‌خواست برقصه و من رو بیرون می‌کرد، بهش هم می‌گفتم که «من روم رو می‌کنم اونور، تو برقص... خب آخه من نخونم می‌خوای با چی برقصی؟». من هم الان فک می‌کنم که کاش بتونم فقط همین یه جمله رو بهت بگم که «پوست استخون شدی مادر»، ولی بعدش می‌گم این حسی که به تو دارم احتمالاً مادرانه شده. مامان‌جونی شدم یه پا واسه خودم.

دیروز که تو بازار بودم، یکی دیدم عین خودت، کپی خودت، ولی خودت نبودی. دوست داشتم مدام نگاهش کنم، بعدش دلم سرد شد، می‌گفتم این گلی نیست که، گلی وقتی میوه‌ها رو برمی‌داره اول بو می‌کنه، بعدش به بالا سمت راست نگاه می‌کنه و یه دفه یه خاطره‌ای از باغ عمو می‌گه، از درختا، از بارون که می‌زد رو سقف گلخونه. این گلی نیست که. بعدش دیدم یه مردی اومد دستش رو گرفت برد. دلم گرفت، با این که تو نبودی. نمی‌دونم، خیلی وقت بود که دلم عادت کرده بود به دلتنگی‌ت.

گلی! مادرت که از دنیا رفت،‌ هر روز خونه‌تون رفتم و گل‌ها رو آب دادم. مامانت می‌گفت انقد گل دوست داشته که اسمت رو گذاشته گلی. بعدش می‌گفت هر بار که می‌خواسته قربون‌صدقه‌ت بره بهت می‌گفته «خیلی گلی گلی». از من داشت می‌پرسید که گل به فرانسوی چی می‌شه، که بعدش بفهمه که اونجا که هستی می‌تونن همین‌جور قربون‌صدقه‌ت برن یا نه. منم می‌گفتم فلوخ. می‌گفت چه زمخت.

گلی! مادام گلی! مراقب خودت باش.

یکی از ساده‌ترین راه‌هایی که آدمیزاد می‌تواند حرف‌های خودش را بدون شرم بزند، این است که بگوید فلانی گفته است «بِلا بِلا بِلا». چون بعدش می‌تواند بگوید که «من» نگفته‌ام که، «فلانی» گفته است! یکی از نویسندگانی که چندین سال پیش کنارش می‌نشستیم و برای‌مان از درد و رنجِ نوشتن می‌گفت، گفت که «هر چه که کاراکترهایم در فلان کتابم می‌گویند و یا به آن فکر می‌کنند، همه‌اش من هستم». اولین کتابش را می‌گفت. این را لابد اگر نمی‌گفت هم، خودمان حدسش را می‌زدیم، چون بالاخره نویسنده یا باید یک تجربه‌ای از ایکس و ایگرگ داشته باشد که سوتی ندهد، یا اینکه خیلی تحقیق کرده باشد. نویسنده‌ای که ما می‌شناختیم، تا بعد از نوشتن اولین کتابش، نه درسِ نویسندگی خوانده بود، نه حتی کتاب‌هایی را خوانده بود که ما آن موقع پزش را می‌دادیم که خوانده‌ایم. اما بعدش گفت «که من حتی تجربه‌اش را هم نداشته‌ام». گفتیم یا شیخ! پس چه کرده‌ای؟ گفت «خیال کرده‌ام. آن مواقع که زندان بودم، کتاب دستم نگرفتم، بیگانهٔ کامو را دستم گرفتم که بخوانم، نتوانستم، آن‌قدر سوادم کم بود که راه نمی‌داد. اما همیشه گوشهٔ اتاق...»، بعدش هم می‌گفت که دوست ندارد بگوید سلول، چون زندان را خانه‌ای دوست‌داشتنی می‌دانست. «... گوشهٔ اتاقم در زندان، به تخت و دیوار و نور و هر چیزی که بود نگاه می‌کردم. آن‌قدر آن‌جا برایم تکراری شده بود که خیالم پر می‌کشید، چون چیزی نبود برای دیدن، همه چیز تکراری شده بود. اوایل، خیالم پر می‌کشید برای خانواده‌ام، دلتنگی، دوری. بعدش با خیال اینکه بعد از زندان چه کار کنم برای خودم دل‌خوش‌کنک‌های کوچک درست می‌کردم. فلان کار را خواهم کرد و دیگر با بهمانی حرف نخواهم زد. اما خیال‌هایم هم تکراری شد. با دیگران حرفی نمی‌زدم، حتی چند بار پیش روانشناس زندان رفتم، البته که با اصرار هم‌اتاقی‌هایم. ولی باز هم دوست نداشتم حرف بزنم. گذشت، یک روز، در اتاق ملاقات که جمعیت زیادی هم همیشه در آن بودیم، همسرِ یکی از زندانیان را دیدم. من پیش شما شرم ندارم که بگویم، پس می‌گویم، که همسر او را خیلی زیبا دیدم، خیلی آشنا دیدم. با اینکه مادرم روبه‌رویم نشسته بود و داشت از احوالات پدر مریضم تعریف می‌کرد، لیوان آب را نگاه می‌کردم و خودم را سرزنش می‌کردم که چرا به همسر یکی از زندانیان نگاه کرده‌ام. اما همان دقایق به این پی بردم که هیچکس، هیچکس نخواهد فهمید که من همچون فکری کرده‌ام، و خیال کردم که او همسر من است. دیگر بعد از آن، اتاق زندان برای من شده بود «خیال‌کده»، و من مدام شخصیتی را می‌پرواندم که نه نامش را می‌دانستم، نه هیچ چیز دیگری، تنها صورتی از دور دیده بودم. حتی نمی‌دانستم چشمانش چه رنگی است. اوایل چند بار سعی کردم که دیگر به او فکر نکنم، اما تاب تکراری‌بودن اتاقم را نداشتم. می‌گذشت و من به او فکر می‌کردم و خیال می‌کردم. کم‌کم خواب‌هایی از او دیدم، آن‌قدر آن خواب‌ها برایم جذاب بودند که هر شب، پیش از خواب، آرزو می‌کردم که دوباره او را در خواب ببینم. روزها خیال می‌کردم که با او هستم، شب‌ها خواب می‌دیدم که با او هستم، و هیچ غمی نداشتم که او را در واقعیت ندارم. حتی از یک‌جایی به بعد، مطمئن بودم که من بیشتر از همسرش، به او فکر می‌کنم. شروع کردم به نوشتن، از خواب‌هایم نوشتم، از خیالاتم. هر روز می‌نوشتم، حتی الان که نویسنده‌ای هستم که پنج رمان منتشر کرده‌ام، اندازهٔ آن‌ روزهای زندان، شوق و تلاش و نظم نوشتن نداشتم. برای او اسم گذاشتم، «رویا»! برایش شعر می‌نوشتم، از زندان برایش می‌نوشتم، با او قدم می‌زدم، او را می‌بوسیدم، برایش هدیه می‌گرفتم. اسمش را عشق نگذاشتم، چون نمی‌دانستم، و الان هم نمی‌دانم که عشق چیست. مدتی این‌گونه بودم، و هیچگاه هم تلاش نکردم که در واقعیت بفهمم کیست، اسمش چیست. تمام صفحاتی را که نوشتم، یک ماه قبل از آن‌که از زندان آزاد شوم، برای یکی از دوستانم فرستادم تا نظرش را بدانم. آن‌قدر آن‌ها را دوست داشت که به ملاقاتم آمد، و شیفتهٔ معشوقه‌ای شد که من دربارهٔ او نوشته بودم. مدام از من سراغ «رویا» را می‌گرفت، حتی به من می‌گفت که «در فلان صفحه که نوشته‌ای فلان کافه می‌روی و او را می‌بینی، من واقعاً به آن کافه رفتم تا او را ببینم، فکر می‌کنم بدانم کدام خانم را می‌گویی». طفلک عاشق صندوق‌دار کافه‌ای شده بود که من تنها در خیالم آن‌جا رفته بودم، حتی نمی‌دانستم همچون کافه‌ای وجود دارد. بعدش اصرار کرد که آن صفحات را بدهد به چاپ، و من هم برایش گفتم که هیچ توفیقی ندارد. چرا یک‌سری آدم باید بنشینند و خیال‌ها و خواب‌های یک آدم بی‌سواد را بخوانند که صرفاً خودش را گوشهٔ زندان سرگرم خیال‌بافی کرده که حوصله‌اش سر نرود؟ بعدش گفت که یک دوست نویسنده دارد، اگر او گفت خوب است، می‌دهد چاپش کنند. برگه‌ها را برد. بار بعدی که بازگشت، کلماتی می‌گفت که نمی‌فهمیدم، می‌گفت «فلانی‌ گفته که رمانش فرم مشوش و پست‌مدرنی دارد، فضاسازی‌های رویاگونه و فلان و فلان، من خودم ویراستاری می‌کنم، با هزینهٔ خودم چاپ می‌کنم» با خودم فکر می‌کردم یا واقعاً مرا سرکار گذاشته، یا نه، گویا خوب بوده. فکرش را بکنید، شغلی پیدا کنید که خیال‌پردازی کنید و خیال‌هایتان را بنویسید و خیال‌هایتان را باور کنند و دوست داشته باشند و بابتش پول بدهند، همان‌لحظه گفتم که من نویسنده خواهم شد، و گویا شدم. کتاب چاپ شد و چندبار هم تجدید چاپ. بعد از آزادی، شاد از چاپ کتاب بودم، کرم در جانم افتاد که بفهمم «رویا»یی که از او می‌نوشتم، واقعاً که بود. مدام دم زندان می‌رفتم و زن‌ها را نگاه می‌کردم تا او را پیدا کنم. هر بار که می‌رفتم خودم را سرزنش می‌کردم که این چه امر بیهوده‌ای‌ست، اما قانع نمی‌شدم. تا اینکه یک روز او را پیدا کردم. یکی از کتاب‌هایم را با خودم برده بودم که به‌ش بدهم، اما نمی‌خواستم بگویم که دربارهٔ اوست. نزدیک که رفتم و نگاهش که کردم، دلم لرزید، انگار سال‌ها بود که او را می‌شناختم، با اینکه حتی یک کلمه با هم حرف نزده بودیم، چشمانش را که نگاه می‌کردم انگار با پتک به جان قلبم افتاده بودند. سلام کردم، و گفتم که «من هم از زندانیان همین‌جا بوده‌ام. آزاد شده‌ام. این کتاب را تازه چاپ کرده‌ام، و شدیداً نیاز به پول دارم، خودم راه افتاده‌ام و دانه‌به‌دانه به خانواده‌های زندانیان کتابم را معرفی می‌کنم. چون دربارهٔ غم‌های حبس است، اگر دوست دارید یکی از من به نصف قیمت بخرید. اگر الان همراه‌تان پول ندارید، می‌توانید بعداً بدهید، هیچ عجله‌ای نیست، من باز هم اینجا خواهم آمد.» و آن لحظات از اعماق وجودم از خدایی که نمی‌دانستم وجود دارد یا ندارد، تمنا می‌کردم که کتاب را از من بگیرد. موهای خرمایی‌اش را داخل داد، چشمانش را کمی چرخاند، لب‌هایش را تکان داد، و گفت چقدر می‌شود؟ من هم گفتم هشت تومن. «جسارتاً چون می‌خواهم امضایش کنم، البته اگر ایرادی ندارد، می‌شود اسم‌تان را بگویید؟». گفت «رویا سهرابی».» بعدش شیخ سرش را تکان داد و خندید، گفت «من آن موقع نمی‌دانستم ممکن باورناپذیر یعنی چه، الان می‌دانم، ولی اسمش را می‌گذارم «رویا»، یکی ازتان بلند شود و داد بزند بگوید که من دروغ می‌گویم». هیچ‌کدام‌مان بلند نشدیم، چون بالاخره احتمالش بود، با اینکه کم بود. بعدش گفت «چون می‌ترسید که همهٔ داستان را از خودم درآورده باشم و ناامید نشوید بلند نشده‌اید. اگر یک جمعی دیگر بود، شاید کسی بلند می‌شد، ولی شما همه‌تان خیال‌بافید، و از واقعیت فراری».