۱۲
دخترک، کف پاهایشْ لخت، شب، داشت گرمای لطیف شنهای ساحل را بین انگشتان ظریفش راه میداد، صدای دریا، دم و بازدمش داشت خنکای ریزآب موجها را پرواز میداد، مرد، سایهاش را در آغوش گرفته بود، موج، چند تکهچوبِ پیر را تاب میداد، پیچیده بود بوی یاسمن، پرتقال، چوب، دود، دخترک، تپلدستهایش سرخ، نازچشمانش لرزان، گوشتآلودلبهایش درخشان، مرد، زمزمه میکرد فریاد خاموش را، پیرهن چاک، و خویکرده، صراحی، غزل، شب، سایهاش پیش سایهاش آمد، نجوا میکرد با نجوای موج، مرد را گفت به آواز حزین، تو کیستی در این خلوت؟ چشمانت خون، دستانت لرزان، خوابت نیست؟ لبش روی لبش نبود، فاصله داشت، بوسیدنی بود، مرد، گفت، تو معشوق زاهدی، دلبرک حافظی، تو سیمینی، نسترنی، شاخه نباتی، دخترک گفت تو کیستی؟ مرد گفت من نیستم، به یاد داشتم که گل بود و درخت، نهر عسل بود و می، صدا آمد که ای فلانی، تو محرم هر رازی، تو را به شاخ نباتت قسم، دست برون آوردم از نهر عسل، جام مِی گذاشتم بر زمین، زلف یار باز کردم از سرانگشتانم، بال زدم بر سر جنت، آمدم از هفت آسمان بر زمین، تو را دیدم، جواب دادم فالی را.
همین که حافظ فال دخترک را خواند، دخترک خندید و رویش را برگرداند سمت آب دریا و راه افتاد. گفتیم «مرد! گفتی؟». نشنید. گفتیم «حافظا! گفتی، کنون بازآ». نجوای ضعیفش را خود نشنید، ما اما چرا: «هست، هست در شهر نگاری که دل ما ببرد».
حافظهٔ حافظ، کودکانه پیش جوانیاش، خود داشت صدای موجی میشنید، حافظهاش دلتنگ چشمان نیمهبازْ خمارِ لیلا، پیک پشت پیک شراب شیراز و آواز زن فاحشه، مینوشید، رو کردم به جبرئیل، «اگر تن بود، و روح، از رنج حافظ، عزرائیلْ سوگوارانه میگرفت، روح مرد را»، جبرئیل گفت «جان حافظ در تن دیگریست».
یا تیغ بزن، بر من، بر گردن من، یا نگاهی، چشمانت، چشمان مرا، مرد اینها را گفت و کتاب حافظ را بست، حافظ رفت، دخترک رفت، جبرئیل رفت، من هم میروم، اما مردْ ماند.