۶ مطلب در بهمن ۱۴۰۲ ثبت شده است

چند روز است که از درد و لرزش دست‌ها و هجوم تفکرات، روزی تا پنج قرص استامینوفن و تا هشت نخ سیگار می‌کشم؛ بعد که سرگیجه می‌گیرم، نیم‌تنه‌ام را تکیه می‌دهم به نزدیک پنجره و عبور آدم‌ها را نگاه می‌کنم؛ سرم را به دست‌های درهم‌تنیده‌ام تکیه می‌دهم و سعی می‌کنم به چیزی به‌جز آن‌چه که روحم را می‌خورد، فکر کنم. هیچ تغییری در خودم احساس نکرده‌ام. تصمیم گرفته‌ام موی سرم را بزنم؛ بااینکه به حدِ بستن رسیده. احساس می‌کنم مانندِ خودزنی‌ست، نه خودزنیِ بد، که خوب. انگاری به خودم سیلی می‌زنم و به خودم می‌گویم که «خودت را جمع کن مسخره». استخوان‌هایم درد می‌کند، و همچنین از خودم شاکی‌ام. نمی‌دانم. دیگر کم کم دارد حالم از خودم به هم می‌خورد.

احساسات متناقض و حالات مختلفی که صرفاً حضورشان را می‌دانم و درک‌شان نمی‌کنم؛ یعنی وجودشان را که درک می‌کنم، اما حضور همه‌شان با هم را، نه، درک نمی‌کنم.

هیچ‌وقت، این‌گونه فکر نمی‌کردم که اگر فلان‌چیز نشود، بعدش نمی‌توانم روی پایم بایستم؛ این بار هم دوست دارم تفکرم را نگه دارم. یعنی با خودم می‌گویم که معلوم است که زمین می‌چرخد و آدمی پیر و پیرتر می‌شود و یک‌سری خاطرات را فراموش می‌کند و از یک‌سری چیزها دل برمی‌دارد و به یک‌سری چیزهای نو دل می‌بندد و همین‌طور و همین‌طور؛ اما می‌دانم که درد خواهم کشید، این را مطمئن هستم؛ نه اینکه بترسم، نه اینکه برایم غیرمنطقی باشد، نه اینکه ندانم که نمی‌گذرد، نه، حتی خیال و رویایی هم نساخته‌ام که از ریختن‌شان بترسم، نه، اما یک گوشه‌ای از روح یا ذهن یا ناخودآگاه یا هرچیز دیگری که مستقیماً به‌ش دسترسی ندارم و اسمش را نمی‌دانم، یک موجود نیمه‌زنده‌نیمه‌مُرده نشسته است و دمی امید دارد و دمی ترس، شوری ندارد، اما احتمالاً حاضر است که همان نیمه‌جانش را هم بدهد و طعم «بودن» را بچشد. این چنگ‌زدن از رنج نامعنا و نبودگی، به دامن دل‌بستگی به آدم‌ها و چیزها را هم مدام پس می‌زنم؛ انگار که می‌خواهم نامعنایی و نبودگی را بی‌هیچ ترسی در آغوش بکشم.

احساس می‌کنم کاملاً ضعیف هستم؛ دقیقاً نمی‌دانم. خیال و افکارم پرواز نمی‌کنند. شوری برای داشتنِ چیزی یا خواستن آدمی ندارم.

خیلی خسته‌ام؛ دوست دارم دست‌کم یک فصل بخوابم. یک غار پیدا کنم که در آن منجمد شوم، حتی افکارم هم یخ بزند و چندسال خاموش باشد. حتی دوست دارم که یک ماشین باشم و احساسی نداشته باشم. واقعاً ماشین‌ها خوشبخت هستند.

گوشم سوت می‌کشد، آنقدر که صدای خودم را به زحمت می‌شنوم. همیشه اسم‌های آدم‌های بزرگ را خوب به یاد نمی‌آورم، برای همینْ خیلی از حرف‌هایی که می‌زنم را از آدم‌هایی نقل می‌کنم که در خاطرم نیستند. مثلاً همین الان، می‌خواهم بگویم «بعضی وقت‌ها باید در بعضی چیزها زیاده‌روی کرد». یک احساساتی را به آدم می‌دهد که قبلاً نبوده است. لابد یک قاتل سریالی اگر دانه به دانه آدم بکشد، به یک‌باره به احساساتی نو نمی‌رسد که بخواهد پشیمان شود. اما اگر یک شب، یک جمعیت زیاد را، فرض کنید یک خانوادهٔ ده‌نفره را بکشد، ممکن است تغییری در او ایجاد شود، ایجاد هم نشدْ نشد، نهایتاً یک قلّهٔ احساساتی دارد. برای دوستانش بعداً تعریف می‌کند که بیشترین لذتی که برده‌ام زمانی بوده که ده‌نفر را مسموم کرده‌ام و نشسته‌ام تا صبح برایشان داستان‌های چخوف و داستایوفسکی را خوانده‌ام و صبحْ منْ تنها داشتم داستان «سوگواری» را بین ده جنازه می‌خواندم.

من در‌ چه زیاده‌روی کرده‌ام؟ در لذت از رنج. آن‌قدر که خیلی از رنج‌هایی که می‌کشمْ دیگر برایم لذت‌آور نیستند، و نمی‌دانم که باید خوشحال باشم یا ناراحت.

ناخن سبابه‌ام را با لطافتْ کنارِ رگ ساعد دست راستم می‌کشم، فشار می‌دهم، و دردم می‌گیرد. گاهی اوقات به این فکر می‌کنم که چقدر باید گوشهٔ ناخنم تیز باشد که رگم را بِبُرّد. مضحک است که حتی خیالِ خون هم سرم را گیج می‌کند. چقدر طول خواهد کشید؟ آیا در میانهٔ خونریزی منصرف خواهم شد؟ به چه چیزهایی فکر خواهم کرد؟ به آخرین چیزی که فکر می‌کنم، چیست، یا کیست؟ آیا درد خواهم کشید؟ آیا خوابم خواهد بُرد و سپس می‌میرم؟

پر از تناقض و پر از احساسات متفاوت.