هیچ از کامو نمی‌دانم، تنها «بیگانه»اش را خوانده‌ام، اولین رمانی بود که در عمرم خواندم، و همان لحظاتی که تیغ آفتاب بر سر کاراکتر داستان می‌زد، من عاشق کامو شدم، اما دیگر هیچ از او نخواندم، انگار که کیک خوشمزهٔ شکلاتی محبوبم را در فریزر گذاشته باشم و منتظر روز یا اتفاقی‌ام که از انجماد درش بیاورم.

احتمالا مرا می‌شناسید، ولی به یاد نمی‌آورید! برای همین، باز هم می‌گذارم که مرا از بین واژگانی که می‌نویسمْ بشناسید.