۲۸

پنجشنبه, ۲۶ بهمن ۱۴۰۲، ۰۶:۰۳ ق.ظ

گوشم سوت می‌کشد، آنقدر که صدای خودم را به زحمت می‌شنوم. همیشه اسم‌های آدم‌های بزرگ را خوب به یاد نمی‌آورم، برای همینْ خیلی از حرف‌هایی که می‌زنم را از آدم‌هایی نقل می‌کنم که در خاطرم نیستند. مثلاً همین الان، می‌خواهم بگویم «بعضی وقت‌ها باید در بعضی چیزها زیاده‌روی کرد». یک احساساتی را به آدم می‌دهد که قبلاً نبوده است. لابد یک قاتل سریالی اگر دانه به دانه آدم بکشد، به یک‌باره به احساساتی نو نمی‌رسد که بخواهد پشیمان شود. اما اگر یک شب، یک جمعیت زیاد را، فرض کنید یک خانوادهٔ ده‌نفره را بکشد، ممکن است تغییری در او ایجاد شود، ایجاد هم نشدْ نشد، نهایتاً یک قلّهٔ احساساتی دارد. برای دوستانش بعداً تعریف می‌کند که بیشترین لذتی که برده‌ام زمانی بوده که ده‌نفر را مسموم کرده‌ام و نشسته‌ام تا صبح برایشان داستان‌های چخوف و داستایوفسکی را خوانده‌ام و صبحْ منْ تنها داشتم داستان «سوگواری» را بین ده جنازه می‌خواندم.

من در‌ چه زیاده‌روی کرده‌ام؟ در لذت از رنج. آن‌قدر که خیلی از رنج‌هایی که می‌کشمْ دیگر برایم لذت‌آور نیستند، و نمی‌دانم که باید خوشحال باشم یا ناراحت.