۳۱

دوشنبه, ۳۰ بهمن ۱۴۰۲، ۰۶:۱۷ ق.ظ

چند روز است که از درد و لرزش دست‌ها و هجوم تفکرات، روزی تا پنج قرص استامینوفن و تا هشت نخ سیگار می‌کشم؛ بعد که سرگیجه می‌گیرم، نیم‌تنه‌ام را تکیه می‌دهم به نزدیک پنجره و عبور آدم‌ها را نگاه می‌کنم؛ سرم را به دست‌های درهم‌تنیده‌ام تکیه می‌دهم و سعی می‌کنم به چیزی به‌جز آن‌چه که روحم را می‌خورد، فکر کنم. هیچ تغییری در خودم احساس نکرده‌ام. تصمیم گرفته‌ام موی سرم را بزنم؛ بااینکه به حدِ بستن رسیده. احساس می‌کنم مانندِ خودزنی‌ست، نه خودزنیِ بد، که خوب. انگاری به خودم سیلی می‌زنم و به خودم می‌گویم که «خودت را جمع کن مسخره». استخوان‌هایم درد می‌کند، و همچنین از خودم شاکی‌ام. نمی‌دانم. دیگر کم کم دارد حالم از خودم به هم می‌خورد.