۳۰

يكشنبه, ۲۹ بهمن ۱۴۰۲، ۰۴:۰۷ ق.ظ

احساسات متناقض و حالات مختلفی که صرفاً حضورشان را می‌دانم و درک‌شان نمی‌کنم؛ یعنی وجودشان را که درک می‌کنم، اما حضور همه‌شان با هم را، نه، درک نمی‌کنم.

هیچ‌وقت، این‌گونه فکر نمی‌کردم که اگر فلان‌چیز نشود، بعدش نمی‌توانم روی پایم بایستم؛ این بار هم دوست دارم تفکرم را نگه دارم. یعنی با خودم می‌گویم که معلوم است که زمین می‌چرخد و آدمی پیر و پیرتر می‌شود و یک‌سری خاطرات را فراموش می‌کند و از یک‌سری چیزها دل برمی‌دارد و به یک‌سری چیزهای نو دل می‌بندد و همین‌طور و همین‌طور؛ اما می‌دانم که درد خواهم کشید، این را مطمئن هستم؛ نه اینکه بترسم، نه اینکه برایم غیرمنطقی باشد، نه اینکه ندانم که نمی‌گذرد، نه، حتی خیال و رویایی هم نساخته‌ام که از ریختن‌شان بترسم، نه، اما یک گوشه‌ای از روح یا ذهن یا ناخودآگاه یا هرچیز دیگری که مستقیماً به‌ش دسترسی ندارم و اسمش را نمی‌دانم، یک موجود نیمه‌زنده‌نیمه‌مُرده نشسته است و دمی امید دارد و دمی ترس، شوری ندارد، اما احتمالاً حاضر است که همان نیمه‌جانش را هم بدهد و طعم «بودن» را بچشد. این چنگ‌زدن از رنج نامعنا و نبودگی، به دامن دل‌بستگی به آدم‌ها و چیزها را هم مدام پس می‌زنم؛ انگار که می‌خواهم نامعنایی و نبودگی را بی‌هیچ ترسی در آغوش بکشم.

احساس می‌کنم کاملاً ضعیف هستم؛ دقیقاً نمی‌دانم. خیال و افکارم پرواز نمی‌کنند. شوری برای داشتنِ چیزی یا خواستن آدمی ندارم.

خیلی خسته‌ام؛ دوست دارم دست‌کم یک فصل بخوابم. یک غار پیدا کنم که در آن منجمد شوم، حتی افکارم هم یخ بزند و چندسال خاموش باشد. حتی دوست دارم که یک ماشین باشم و احساسی نداشته باشم. واقعاً ماشین‌ها خوشبخت هستند.