۱۹

دوشنبه, ۶ آذر ۱۴۰۲، ۰۶:۲۸ ق.ظ

کفش‌هایم برق می‌زدند، پایم را می‌زدند. سنگ‌فرشِ پیاده‌رویی قدم می‌زدم، خیس از باران دیشب و پر از برگ زرد درخت بود. چشم‌هایم را چندثانیه می‌بستم و راه می‌رفتم و باز می‌کردم و خمیازه می‌کشیدم. شلوغ بود، میزها کنار هم، راهرو‌ پر از آدم بود، سروصدا. نزدیک ظهر بود، هوا خنک، آسمان صاف، پاییز، دانشکده پر از آدم بود. همه داشتند از پایان‌نامه‌شان دفاع می‌کردند. من، صبح، تازه خوابم برده بود که شنیدم صدای کبوتری را که نوک می‌زد به لولای پنجره، و می‌خورد به شیشه، بال می‌زد، برنج دیشبی را که مهدی ریخته بودْ می‌خورد. لبخند زدم، پتو را دور خودم پیچیدم. شب که شده بود، حدود پانزده‌نفری کنار هم بودیم، چهار میز، چسبیده، سمت چپْ شیشه، سقفْ بلند و آویز‌های شیشه‌ای آویزان، پایینْ کفشی که پایم را می‌زد، روبه‌روْ محمد روی آخرین صندلی نشسته بود و هرازچندگاهی سیگار دود می‌کرد. کناری ایستاده بودم، میان راهرو، تکیه به دیوار، دست‌هایم را به پشتْ قفل کرده بودم، آدم‌ها می‌آمدند و می‌رفتند، گاهی پایین را نگاه می‌کردم، گاهی راست، گاهی چپ، گاهی بالا، گاهی تکیه می‌زدم سرم را، به دیوار، پنجره روشن شد، من حتی چشمانم هم سنگین نشد. کنار درخت تازه‌بریدهٔ کنار دانشکده، تو بودی که غم در چشمانت و قدم می‌زدی و برایم دست تکان می‌دادی، پاکت شیرینی را روی میز گذاشته بودی، دوربینت را پیش من گذاشته بودی و عکسی را که از کبوتر گرفته بودم را توصیف کرده بودی، روی صندلی سوم از راست نشسته بودی و نمکدان روی میز را برمی‌داشتی و چپ و راست‌ش می‌کردی و دود سیگار محمد را با دست نشان می‌دادی و می‌خندیدی، سمت راست و بین جمعیت را نگاه می‌کردم و چشمانت را دزدکی می‌دیدم و چشمانت را دزدکی می‌دیدم، و نگاه می‌کردی و چشمانم را برمی‌داشتم، از شیرینی‌ات برداشتم، چشمانت را نگاه می‌کردم.

تو که بودی و که هستی و چه در چشمانت داشتی و داری که هزارواندی‌روز است که تو را از یاد نبرده‌ام؟

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی