رویای زنی در زندان

سه شنبه, ۲ آبان ۱۴۰۲، ۱۱:۳۶ ب.ظ

یکی از ساده‌ترین راه‌هایی که آدمیزاد می‌تواند حرف‌های خودش را بدون شرم بزند، این است که بگوید فلانی گفته است «بِلا بِلا بِلا». چون بعدش می‌تواند بگوید که «من» نگفته‌ام که، «فلانی» گفته است! یکی از نویسندگانی که چندین سال پیش کنارش می‌نشستیم و برای‌مان از درد و رنجِ نوشتن می‌گفت، گفت که «هر چه که کاراکترهایم در فلان کتابم می‌گویند و یا به آن فکر می‌کنند، همه‌اش من هستم». اولین کتابش را می‌گفت. این را لابد اگر نمی‌گفت هم، خودمان حدسش را می‌زدیم، چون بالاخره نویسنده یا باید یک تجربه‌ای از ایکس و ایگرگ داشته باشد که سوتی ندهد، یا اینکه خیلی تحقیق کرده باشد. نویسنده‌ای که ما می‌شناختیم، تا بعد از نوشتن اولین کتابش، نه درسِ نویسندگی خوانده بود، نه حتی کتاب‌هایی را خوانده بود که ما آن موقع پزش را می‌دادیم که خوانده‌ایم. اما بعدش گفت «که من حتی تجربه‌اش را هم نداشته‌ام». گفتیم یا شیخ! پس چه کرده‌ای؟ گفت «خیال کرده‌ام. آن مواقع که زندان بودم، کتاب دستم نگرفتم، بیگانهٔ کامو را دستم گرفتم که بخوانم، نتوانستم، آن‌قدر سوادم کم بود که راه نمی‌داد. اما همیشه گوشهٔ اتاق...»، بعدش هم می‌گفت که دوست ندارد بگوید سلول، چون زندان را خانه‌ای دوست‌داشتنی می‌دانست. «... گوشهٔ اتاقم در زندان، به تخت و دیوار و نور و هر چیزی که بود نگاه می‌کردم. آن‌قدر آن‌جا برایم تکراری شده بود که خیالم پر می‌کشید، چون چیزی نبود برای دیدن، همه چیز تکراری شده بود. اوایل، خیالم پر می‌کشید برای خانواده‌ام، دلتنگی، دوری. بعدش با خیال اینکه بعد از زندان چه کار کنم برای خودم دل‌خوش‌کنک‌های کوچک درست می‌کردم. فلان کار را خواهم کرد و دیگر با بهمانی حرف نخواهم زد. اما خیال‌هایم هم تکراری شد. با دیگران حرفی نمی‌زدم، حتی چند بار پیش روانشناس زندان رفتم، البته که با اصرار هم‌اتاقی‌هایم. ولی باز هم دوست نداشتم حرف بزنم. گذشت، یک روز، در اتاق ملاقات که جمعیت زیادی هم همیشه در آن بودیم، همسرِ یکی از زندانیان را دیدم. من پیش شما شرم ندارم که بگویم، پس می‌گویم، که همسر او را خیلی زیبا دیدم، خیلی آشنا دیدم. با اینکه مادرم روبه‌رویم نشسته بود و داشت از احوالات پدر مریضم تعریف می‌کرد، لیوان آب را نگاه می‌کردم و خودم را سرزنش می‌کردم که چرا به همسر یکی از زندانیان نگاه کرده‌ام. اما همان دقایق به این پی بردم که هیچکس، هیچکس نخواهد فهمید که من همچون فکری کرده‌ام، و خیال کردم که او همسر من است. دیگر بعد از آن، اتاق زندان برای من شده بود «خیال‌کده»، و من مدام شخصیتی را می‌پرواندم که نه نامش را می‌دانستم، نه هیچ چیز دیگری، تنها صورتی از دور دیده بودم. حتی نمی‌دانستم چشمانش چه رنگی است. اوایل چند بار سعی کردم که دیگر به او فکر نکنم، اما تاب تکراری‌بودن اتاقم را نداشتم. می‌گذشت و من به او فکر می‌کردم و خیال می‌کردم. کم‌کم خواب‌هایی از او دیدم، آن‌قدر آن خواب‌ها برایم جذاب بودند که هر شب، پیش از خواب، آرزو می‌کردم که دوباره او را در خواب ببینم. روزها خیال می‌کردم که با او هستم، شب‌ها خواب می‌دیدم که با او هستم، و هیچ غمی نداشتم که او را در واقعیت ندارم. حتی از یک‌جایی به بعد، مطمئن بودم که من بیشتر از همسرش، به او فکر می‌کنم. شروع کردم به نوشتن، از خواب‌هایم نوشتم، از خیالاتم. هر روز می‌نوشتم، حتی الان که نویسنده‌ای هستم که پنج رمان منتشر کرده‌ام، اندازهٔ آن‌ روزهای زندان، شوق و تلاش و نظم نوشتن نداشتم. برای او اسم گذاشتم، «رویا»! برایش شعر می‌نوشتم، از زندان برایش می‌نوشتم، با او قدم می‌زدم، او را می‌بوسیدم، برایش هدیه می‌گرفتم. اسمش را عشق نگذاشتم، چون نمی‌دانستم، و الان هم نمی‌دانم که عشق چیست. مدتی این‌گونه بودم، و هیچگاه هم تلاش نکردم که در واقعیت بفهمم کیست، اسمش چیست. تمام صفحاتی را که نوشتم، یک ماه قبل از آن‌که از زندان آزاد شوم، برای یکی از دوستانم فرستادم تا نظرش را بدانم. آن‌قدر آن‌ها را دوست داشت که به ملاقاتم آمد، و شیفتهٔ معشوقه‌ای شد که من دربارهٔ او نوشته بودم. مدام از من سراغ «رویا» را می‌گرفت، حتی به من می‌گفت که «در فلان صفحه که نوشته‌ای فلان کافه می‌روی و او را می‌بینی، من واقعاً به آن کافه رفتم تا او را ببینم، فکر می‌کنم بدانم کدام خانم را می‌گویی». طفلک عاشق صندوق‌دار کافه‌ای شده بود که من تنها در خیالم آن‌جا رفته بودم، حتی نمی‌دانستم همچون کافه‌ای وجود دارد. بعدش اصرار کرد که آن صفحات را بدهد به چاپ، و من هم برایش گفتم که هیچ توفیقی ندارد. چرا یک‌سری آدم باید بنشینند و خیال‌ها و خواب‌های یک آدم بی‌سواد را بخوانند که صرفاً خودش را گوشهٔ زندان سرگرم خیال‌بافی کرده که حوصله‌اش سر نرود؟ بعدش گفت که یک دوست نویسنده دارد، اگر او گفت خوب است، می‌دهد چاپش کنند. برگه‌ها را برد. بار بعدی که بازگشت، کلماتی می‌گفت که نمی‌فهمیدم، می‌گفت «فلانی‌ گفته که رمانش فرم مشوش و پست‌مدرنی دارد، فضاسازی‌های رویاگونه و فلان و فلان، من خودم ویراستاری می‌کنم، با هزینهٔ خودم چاپ می‌کنم» با خودم فکر می‌کردم یا واقعاً مرا سرکار گذاشته، یا نه، گویا خوب بوده. فکرش را بکنید، شغلی پیدا کنید که خیال‌پردازی کنید و خیال‌هایتان را بنویسید و خیال‌هایتان را باور کنند و دوست داشته باشند و بابتش پول بدهند، همان‌لحظه گفتم که من نویسنده خواهم شد، و گویا شدم. کتاب چاپ شد و چندبار هم تجدید چاپ. بعد از آزادی، شاد از چاپ کتاب بودم، کرم در جانم افتاد که بفهمم «رویا»یی که از او می‌نوشتم، واقعاً که بود. مدام دم زندان می‌رفتم و زن‌ها را نگاه می‌کردم تا او را پیدا کنم. هر بار که می‌رفتم خودم را سرزنش می‌کردم که این چه امر بیهوده‌ای‌ست، اما قانع نمی‌شدم. تا اینکه یک روز او را پیدا کردم. یکی از کتاب‌هایم را با خودم برده بودم که به‌ش بدهم، اما نمی‌خواستم بگویم که دربارهٔ اوست. نزدیک که رفتم و نگاهش که کردم، دلم لرزید، انگار سال‌ها بود که او را می‌شناختم، با اینکه حتی یک کلمه با هم حرف نزده بودیم، چشمانش را که نگاه می‌کردم انگار با پتک به جان قلبم افتاده بودند. سلام کردم، و گفتم که «من هم از زندانیان همین‌جا بوده‌ام. آزاد شده‌ام. این کتاب را تازه چاپ کرده‌ام، و شدیداً نیاز به پول دارم، خودم راه افتاده‌ام و دانه‌به‌دانه به خانواده‌های زندانیان کتابم را معرفی می‌کنم. چون دربارهٔ غم‌های حبس است، اگر دوست دارید یکی از من به نصف قیمت بخرید. اگر الان همراه‌تان پول ندارید، می‌توانید بعداً بدهید، هیچ عجله‌ای نیست، من باز هم اینجا خواهم آمد.» و آن لحظات از اعماق وجودم از خدایی که نمی‌دانستم وجود دارد یا ندارد، تمنا می‌کردم که کتاب را از من بگیرد. موهای خرمایی‌اش را داخل داد، چشمانش را کمی چرخاند، لب‌هایش را تکان داد، و گفت چقدر می‌شود؟ من هم گفتم هشت تومن. «جسارتاً چون می‌خواهم امضایش کنم، البته اگر ایرادی ندارد، می‌شود اسم‌تان را بگویید؟». گفت «رویا سهرابی».» بعدش شیخ سرش را تکان داد و خندید، گفت «من آن موقع نمی‌دانستم ممکن باورناپذیر یعنی چه، الان می‌دانم، ولی اسمش را می‌گذارم «رویا»، یکی ازتان بلند شود و داد بزند بگوید که من دروغ می‌گویم». هیچ‌کدام‌مان بلند نشدیم، چون بالاخره احتمالش بود، با اینکه کم بود. بعدش گفت «چون می‌ترسید که همهٔ داستان را از خودم درآورده باشم و ناامید نشوید بلند نشده‌اید. اگر یک جمعی دیگر بود، شاید کسی بلند می‌شد، ولی شما همه‌تان خیال‌بافید، و از واقعیت فراری».