۲
«من کثافتم»
همین جمعه بود که رفتم بازارچه، پیش نون و فاف. ع هم اونجا بود. معمولاً دو تا لحظه واسهم سخته وقتی میرم پیش دوستام: همون اول که سلام میکنم، و اون آخر که خداحافظی میکنم. احساس دستپاچگی میکنم. اما خب اون بینش، خیلی راحتم.
اونجا خواهر نون رو هم دیدم. اولش همینجوری گفتم که خیلی واسهم آشناست، درحالیکه ندیده بودمش، بعدش فهمیدم چون شبیه هم بودن. پدر و مادرش هم اومده بودن، به نظر از اون خونوادهها نمیاومدن که بیسچاری مامان و بابا با هم دعوا کنن، البته چون مامانبابای خودم همه جا با هم سر دعوا دارن میگم. خیلی کیوت بودن.
با ع هم خیلی خندیدیم. اینجوری بود که بهش گفتم «اگه برم پیش فاف، بهش بگم واسهم کیک حشی*ش درست کنه، چی میگه؟». اون هم دقیقاً جوابی رو داد که فاف بعدش به من گفت. معلومه خیلی همدیگه رو میشناسن. گفت «بهش بگی، میگه حشی*ش رو بیار، من کیکش رو درست میکنم». از نون هم رفتم پرسیدم، گفت «باااشه، ولی باید یه روزی درست کنم که بابامامانم خونه نباشن، چون بوش پخش میشه». معلومه که نون وارده، چون یک، واسهش مهم نبود که موادش رو از کجا گیر بیاره، چون میتونست گیر بیاره احتمالا، و دو، میدونست که درستکردنش بو راه میندازه! واقعاً پشت این چهرهٔ معصوم، چه اطلاعاتی نهفتهست :)
فاف ولی خب بلد نیست، اما رومو زمین ننداخت. خیلی دستپختش خوشمزهست. حتی یادمه یه بار که رفته بودیم رشت، یه سری لقمهٔ پنیر و گوجه و خیار درست کرده برامون که توی قطار خوردیم، واقعاً تا حالا انقدر بهم نچسبیده بود، مگه میشه نون و پنیر و گوجه هم مزهش فرق کنه؟
یه خانومی رو هم دیدم که خیلی چهرهش واسهم آشنا بود. حتی بهشم گفتم، اولش احساس کرد میخوام سر صحبت رو باز کنم، ولی بعدش که به چهرهم نگاه کرد و دید که واقعاً دارم میگم که چهرهش آشناست، یکم اضطرابش کم شد، آخه همون اول هم از پله اومد پایین منم سلامش کردم، گفتم شاید از دوستای نون و فاف باشه که تو اینستا فالو کردم. علی ای حال تازه فهمیدم که شبیه کیه، ولی خب مهم نیست، صرفاً جالب بود.