کلماتْ میانِ گوشتِ پیچ‌در‌پیچِ مغزمْ رسوب کرده‌اند؛ برخی‌هایشان کامل و سالم می‌گریزند، برخی‌هایشان تنها تک‌حرف. مانند «نون»ی که مدام پیش رویم می‌رقصد و منْ اندوهناک، بیمار، ناآسوده و خسته، زیبایی و لطافتش را نگاه می‌کنم. نون! از کدام واژه و جمله آمده‌ی؟

ندا که دستش را به سمت لیوانِ ودکا دراز کرد، ناخنِ انگشتِ سبابه‌اش به پوست روی مچ دست راست من خورد و کشیده شد و پوستْ لطیفْ شکاف خورد و منْ آرامْ خطِ خونِ باریک و سرخِ خودم را نگاه کردم و سرم چرخید و چرخید، و سر ندا چرخید و چرخید و هلالِ لب بالایی‌اشْ مماس شد بین خط لب‌های استکان. موهای خرمایی‌اش را کوتاهِ کوتاهِ کوتاه کرده بود و حتی می‌شد که انعکاسِ قطره‌های ریز عرق را میان موهای سرش دید. رگ کبود، نازک و کم‌رنگ، میان پیشانی‌اشْ برجسته بود و مژه‌هایش بال‌بال می‌زد و چشم‌ش نیمه‌باز و گونه‌اش از مستیْ سرخ و لب‌هایش نیم‌خیسِ ودکا بود. خودش چرخید و لباسش دیرتر چرخید و بوی تنش به ریه‌ام خورد. رفت و رقصید و خندید و نشست و بلند شد و چرخید و چرخید. گوشهٔ اتاق ایستادم و تا آخر شب نگاهش کردم؛ وقتی که خواست برود، خیره شدم به مژ‌ه‌ها و خط چشم و بازتاب چراغِ ارغوانی در ریزقطره‌های عرق روی گونهٔ کوچکش که باید چند لحظه‌ای می‌گذشت که قطرهٔ عرق راه بیفتد سمت لب‌های کوچک و سرخ‌ش. پالتوی مشکی را پوشید، در را باز کرد، بیرون رفت، دست چپش روی دستگیره ماند، انگشت‌هایش مرتب کنار هم بود و لاک مشکی روی ناخن‌هایش کمرنگ شده بود. دست رفت، در بسته شد. من تا صبح ماندم و ودکا پشت ودکا خوردم و خط زخم دستم را مدام ناخن زدم که تازه بماند. 

یه جایی باید قبول کنم که از مهربونی با آدم‌ها، نهایتاً دل‌شکستگی واسه خودم می‌مونه؛ پس لطفاً مهربون نباش.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

چند روز است که از درد و لرزش دست‌ها و هجوم تفکرات، روزی تا پنج قرص استامینوفن و تا هشت نخ سیگار می‌کشم؛ بعد که سرگیجه می‌گیرم، نیم‌تنه‌ام را تکیه می‌دهم به نزدیک پنجره و عبور آدم‌ها را نگاه می‌کنم؛ سرم را به دست‌های درهم‌تنیده‌ام تکیه می‌دهم و سعی می‌کنم به چیزی به‌جز آن‌چه که روحم را می‌خورد، فکر کنم. هیچ تغییری در خودم احساس نکرده‌ام. تصمیم گرفته‌ام موی سرم را بزنم؛ بااینکه به حدِ بستن رسیده. احساس می‌کنم مانندِ خودزنی‌ست، نه خودزنیِ بد، که خوب. انگاری به خودم سیلی می‌زنم و به خودم می‌گویم که «خودت را جمع کن مسخره». استخوان‌هایم درد می‌کند، و همچنین از خودم شاکی‌ام. نمی‌دانم. دیگر کم کم دارد حالم از خودم به هم می‌خورد.

احساسات متناقض و حالات مختلفی که صرفاً حضورشان را می‌دانم و درک‌شان نمی‌کنم؛ یعنی وجودشان را که درک می‌کنم، اما حضور همه‌شان با هم را، نه، درک نمی‌کنم.

هیچ‌وقت، این‌گونه فکر نمی‌کردم که اگر فلان‌چیز نشود، بعدش نمی‌توانم روی پایم بایستم؛ این بار هم دوست دارم تفکرم را نگه دارم. یعنی با خودم می‌گویم که معلوم است که زمین می‌چرخد و آدمی پیر و پیرتر می‌شود و یک‌سری خاطرات را فراموش می‌کند و از یک‌سری چیزها دل برمی‌دارد و به یک‌سری چیزهای نو دل می‌بندد و همین‌طور و همین‌طور؛ اما می‌دانم که درد خواهم کشید، این را مطمئن هستم؛ نه اینکه بترسم، نه اینکه برایم غیرمنطقی باشد، نه اینکه ندانم که نمی‌گذرد، نه، حتی خیال و رویایی هم نساخته‌ام که از ریختن‌شان بترسم، نه، اما یک گوشه‌ای از روح یا ذهن یا ناخودآگاه یا هرچیز دیگری که مستقیماً به‌ش دسترسی ندارم و اسمش را نمی‌دانم، یک موجود نیمه‌زنده‌نیمه‌مُرده نشسته است و دمی امید دارد و دمی ترس، شوری ندارد، اما احتمالاً حاضر است که همان نیمه‌جانش را هم بدهد و طعم «بودن» را بچشد. این چنگ‌زدن از رنج نامعنا و نبودگی، به دامن دل‌بستگی به آدم‌ها و چیزها را هم مدام پس می‌زنم؛ انگار که می‌خواهم نامعنایی و نبودگی را بی‌هیچ ترسی در آغوش بکشم.

احساس می‌کنم کاملاً ضعیف هستم؛ دقیقاً نمی‌دانم. خیال و افکارم پرواز نمی‌کنند. شوری برای داشتنِ چیزی یا خواستن آدمی ندارم.

خیلی خسته‌ام؛ دوست دارم دست‌کم یک فصل بخوابم. یک غار پیدا کنم که در آن منجمد شوم، حتی افکارم هم یخ بزند و چندسال خاموش باشد. حتی دوست دارم که یک ماشین باشم و احساسی نداشته باشم. واقعاً ماشین‌ها خوشبخت هستند.

ناخن سبابه‌ام را با لطافتْ کنارِ رگ ساعد دست راستم می‌کشم، فشار می‌دهم، و دردم می‌گیرد. گاهی اوقات به این فکر می‌کنم که چقدر باید گوشهٔ ناخنم تیز باشد که رگم را بِبُرّد. مضحک است که حتی خیالِ خون هم سرم را گیج می‌کند. چقدر طول خواهد کشید؟ آیا در میانهٔ خونریزی منصرف خواهم شد؟ به چه چیزهایی فکر خواهم کرد؟ به آخرین چیزی که فکر می‌کنم، چیست، یا کیست؟ آیا درد خواهم کشید؟ آیا خوابم خواهد بُرد و سپس می‌میرم؟

دوست داشتم همزمان با تمامی آهنگ‌هایی که از سیگارت‌افترس.ک.س دارم می‌شنوم، از احوالات این روزهایم بنویسم. تنها، لپتاپم را روی میز تحریر گذاشته‌ام، چراغ‌ها را خاموش کرده‌ام و هرازچندگاهی ساعت را نگاه می‌کنم. نه اینکه منتظر ساعت خاصی باشم تا بخوابم، به‌ صِرفِ عادت دارم ساعت را نگاه می‌کنم.

 

دیشب، نزدیک به هشت ساعت داشتم احساس ناکافی‌بودن را تحمل می‌کردم و خودم را نرمال نشان می‌دادم. دهانم بوی ملایم کنیاک می‌داد و سرم گیج می‌رفت و چندمتر آن‌طرف‌تر، دختری نشسته بود که احساس خوبی به‌ش داشتم. «داشتم». صبح که اسنپ گرفتیم و برگشتیم، همزمان با نگاه‌کردن به تهرانی که تمیز بود، همزمان با نگاه‌کردن به ساختمان‌هایی که نور ملایم خورشید به آن‌ها می‌زد، سعی کردم فراموشش کنم. اما خب می‌دانید که فراموش‌کردن کمی وقت می‌خواهد، و آن‌قدر فراموش کرده‌ام که می‌دانم دوباره هم می‌توانم.

 

یادم می‌آید که بیتی بود از شاعری که می‌گفت که رنج این است که هوشیار در جمع مستان بنشینی، اما خب مستی همان مستیِ عرق و شراب و امثالهم نیست انگار. من فکر می‌کنم همین که در یک جمعی باشید که خیلی از لحاظ روانی از آن‌ها دور باشید، کفایت می‌کند. جمع دیشب هم همین بود. من ذره‌ذره داشتم می‌فهمیدم که من در دنیایی دیگر سیر می‌کنم، من کارهایی نکرده بودم که آن‌ها کرده بودند، و چیزهایی می‌خواستم که آن‌ها می‌خواستند، و چیزی بودم که آن‌ها نبودند. دختری هم که احساس خوبی به او داشتم، برایم آدمی شد که آدمی نبود که پیش‌تر می‌شناختم. این بود که قلم تیز خودآگاهم را روی مغزم کشیدم که «او را فراموش کن».

 

نور چراغ‌های خیابان روی سقف اتاق افتاده است، جالب است. همین عصری با دوستم بیرون بودم. به او گفتم که شده با دختری داشتم آشنا می‌شده‌ام که خیلی با من جور بوده، ولی هیچ شیمی‌ای نسبت به او نداشته‌ام، و پیدا نکرده‌ام، و دختری هم بوده که شیمی بین‌مان سربه‌فلک کشیده‌است، اما ذره‌ای با من جور نبوده، و دختری بوده که هم شیمی خوبی داشته‌ایم و هم با هم جور بوده‌ایم. این آخری، پر از شیمی بود، ولی نمی‌توانستم چشمم را ببندم روی نکاتی از شخصیتش که دوستش نمی‌داشتم. بعد می‌گفتم که ما خیر سرمان مثلاً اسم نویسنده روی خودمان می‌گذاریم، سر همین می‌توانیم شخصیت خودمان و شخصیت پارتنرمان را یک تحلیل دم دستی کنیم که آیا یک پرده از یک نمایش را می‌توانیم کنار هم بگذرانیم یا نه، و من نمی‌توانستم خودم را زمان زیادی کنارش تصور کنم. چرا، می‌توانستم به‌ش پیشنهاد بدهم و چهار صباحی هم کنار هم بخوابیم، ولی رابطه برای من گیم نیست، و همچنین من نمی‌ترسم از تنهایی، که بعدش شیرجه بزنم در هر رابطه‌ای. نیستم، اولدفشن اسمم را بگذارید یا هرچه که دل تنگ زیبایتان دوست می‌دارد.

 

تنهایی چیز ترسناکی نیست. ما تنها به دنیا می‌آییم و تنها از دنیا می‌رویم، خیلی از جاهای زندگی‌مان هم تنهاییم، از چه می‌ترسیم پس؟ از «نبودگی در عین بودگی». خیلی وقت‌ها ما «بودن» را وقتی می‌فهمیم که دیگران به ما برسانند. وقتی یک نفر دوست‌مان می‌دارد، احساس می‌کنیم که «هستیم»، و وقتی نیست همچون آدمی، احساس می‌کنیم نامرئی هستیم. خیلی از معناهای زندگی، با تضادشان معنا پیدا می‌کنند، نور و تاریکی و بزرگی و کوچکی و این‌دست چیزها. وجود ما هم انگار بعضی وقت‌ها این جفت معنایی را می‌خواهد. درست است؟ نمی‌دانم. فکر نکنید اشتباه است. تضاد درست، اشتباه نیست. این میانه، یک‌سری ندانم‌ها هستند که نه درستند و نه غلط. ولی این را می‌دانم که اگر معنای «بودن»م را به «مقبول‌بودن» پیوند بزنم، خیلی وقت‌ها یک شبح نامرئی هستم که ذره‌ذره در خودم فرو می‌روم.

 

به طرز عجیبی، همهٔ آهنگ‌های سیگارت‌افتر‌س.ک.س شبیه هم‌اند.

 

دیگر از چه بگویم. اتاقم کثیف است و فردا می‌خواهم تمیزش کنم. حالم خوب نیست، اما منطقاً می‌دانم که باید زمانی بگذرد تا خوب شوم، انگار هورمون‌ها باید ته‌نشین شوند. دارم یک نمایشنامه می‌نویسم که احساس بدی نسبت به آن ندارم. بعضی‌ها می‌گویند خود نویسنده نباید در مورد نوشته‌اش نظر بدهد، اما بگذارید ساده بگویم، نویسنده باید مدام بنویسد و مدام خودش را نقد کند، سر همین باید همزمان منتقد خوبی باشد و بدون تعصب بتواند هر اثری را نقد کند، اثر خودش هم همین‌گونه است. پس دور از انتظار نیست که نویسنده بداند چیز خوبی نوشته است یا نه. البته که می‌گویم، چیز بدی نیست، ولی خوب هم نیست، در دام دوتایی‌های معنایی نیفتید.

 

دوست ندارم بروم. کمی از تنهاشدن با افکارم می‌ترسم، حال آن‌که خودم بالای منبر رفته‌ام که «تنهایی» نباید ترسناک باشد. خب. شب‌تان به‌خیر.

۶

یک روز دم غروب، پسری با مو و ریش زیاد، به دفتر ما آمد. همه به او نگاه کردیم، چون پیراهنش مثل پتوی پلنگ‌نشان بود و شلوار راه‌راه‌ش تا زانو تا خورده بود، و موهایش تا کمرش بود. اما به صورت نحیف‌ش می‌خورد که سی‌سال داشته باشد. از لیلا، منشی‌مان، سراغ کسی را گرفت. لیلا که در حسرت داشتن موهای بلند پسر بود، یک‌دفعه رنگش پرید و انگار که یک قاتل زنجیره‌ای را به پلیس نشان بدهدْ با ترس و لرز به من اشاره کرد. پسرْ نزدیک‌تر که آمدْ دست چپش را دراز کرد سمتم که دست بدهم، برای من جالب، و البته راحت‌تر بود که با دست چپ دست بدهم، چون همیشه خودکارم را در دست راستم داشتم، اما من دست راستم را پشت و رو کردم و به دست چپش دست دادم، اصلاً دوست نداشتم که آن موجود جوان و عجیب، هنوز ازراه‌نرسیدهْ به من تحکم کند، لااقل بیست سالی از او بزرگ‌تر، و بیست‌سالی بیشتر از او با آدم‌های دیگر دست داده بودم. اما چون دستم را چرخانده بودم، باز هم به‌گونه‌ای دست داده بودم که انگار او دست مرا پیچانده بود و به من چیره بود، از این کار کفری شده بودم، دوست داشتم همان‌جا فحشش بدهم و با حواله‌کردن چند بیرون‌پا و داخل‌پا بیرونش کنم، اما همچین حقی نداشتم و البته کنجکاو بودم که همچون آدم پررویی، از من چه می‌خواهد. هنوز دستم را رها نکرده بودم صدای نامتوازن و زیرشْ مثل دررفتن سیم گیتار در فضا پیچید، در حدی که همهٔ همکاران، مثل مرغ و خروس‌های سرگردان، به سمت میز من سربرگرداندند و جا خورده بودند که از همچون موجود زمختیْ چگونه همچون صدای زیری منتشر می‌شود. حتی اسماعیل‌زیپو، آبدارچی‌مان، بعداً به من گفت که یکی از استکان‌های آبدارخانه به هنگام حرف‌زدن آن پسرْ ترک خورده بود، البته که می‌خواست دست‌وپاچلفتی‌بودن خودش را ماست‌مالی کند.

پسر گفت «صد تا نامهٔ عاشقانه می‌خوام، واسه صد تا دختر مختلف، می‌خوام به همشون نامه بدم». با خودم دودوتاچهارتا کردم، یعنی با همه‌شان دوست بود؟ از مغزم به اندازهٔ سوختن سه پتوی دو نفره دود بلند شد. چطور ممکن است؟ آخر با این مخلوق فالشْ چگونه صد دختر دوست می‌شود؟ به این فکر کردم که موهایم را بلند کنم و لباس‌هایی پر از علائم نامفهوم میخی بپوشم، و حتی به این فکر کردم که پیش متخصص حنجره بروم تا صدایم را مثل آن پسرکْ برایم تیز و برنده کندْ در حدی که به جای یک‌استکان، همهٔ شیشه‌های دفتر، اصلاً همهٔ شیشه‌های برج ترک بخورد.

گفتم «اسم‌شون چیه؟». برایم لیست کرد، از فاطمه و زهرا و معصومه گرفته، تا آرمینا و آیدا و سهیلا. به نزدیک نود و چهار اسم که رسیدْ اسم شش پسر را هم برد. فوراً هم گفت که «این‌ها بعداً دختر می‌شن. می‌دونین که؟». حالا من از کدام گوری باید می‌دانستم که «علی معلم» و «فرهاد منتخب» و آن‌چندتای دیگر قرار است دختر بشوند را اصلاً بی‌خیال شوید، من چطور قرار است که برای‌شان نامهٔ عاشقانه بنویسم؟ بگویم «علی به قربان لب‌های هوس‌آلودت»؟ یا «تقی به فدای گیسوی افشانت»؟ گفتم «یعنی چه‌طور نامه‌ای بنویسم حضرت والا؟». آن موقع که گفتم «حضرت والا»، فکر می‌کردم توهین‌آمیز باشد و به‌ش بربخورد، اما باد به غبغب انداخت و حسابی کیفور شد از والابودنش. گفت «همه‌شون رو بنویس که از نگاه اول درگیرشونم، و دوست دارم یه شب رویایی رو کنار ساحل باهاشون بگذرونم، می‌دونی که چی می‌گم؟ اون وسطش هر چی می‌خوای بگو. هر قولی می‌خوای بده. فقط اون «شب رویایی» اوکی شه. می‌دونی که چی می‌گم؟». به این حروف که رسید، همهٔ همکارهایی که داشتم مثل سمفونی موتورهای خفه‌کرده شروع کردند به استارت خنده‌زدن و مخفی‌کردن خنده‌هایشان. می‌خواستم بگویم «دست ما رو هم بگیر حضرت والا» که مدیرمان آمد و گفت «ایشون پسرِ حاجی الماس هستن، کارشون رو زودی راه بندازین».

پنج گالن قهوه خوردم، نیم گالن شکر، و باور کنید که صد نامهٔ لعنتی متفاوت نوشتم که همه‌شان این‌گونه شروع می‌شد که «فلانیِ عزیزم، سلام به چشمانت که از ماه و خورشید بیش‌تر دوست‌شان می‌دارم»، و آخرش این‌گونه بود که «برایت ستاره‌ای کنار گذاشته‌ام در آسمان ساحلی که هرشب، تنها و رنج‌آلودْ بدان خیره می‌شوم. بیا بگیر از من تنهایی‌ام را، و ستاره‌ات را». بعد نمی‌دانستم که گیرندهٔ نامه متوجه خواهد شد که قصد پسرِ حاجی‌الماسْ تنها هم‌خوابگی است یا نه، و لحظه‌ای ترسیدم، نکند که کار من غیراخلاقی باشد؟ فرداپس‌فردا نیایند یخهٔ ما را بچسبند که دختر، و البته پسر مردم را از راه به‌در کرده‌ایم! حتی پدرم را تصور کردم که در دادگاه به‌جای این‌که از فرزند دیلاقش دفاع کند دارد داد می‌زند که «اگه این دسته‌طی نومه‌نوشتن به دختر مردم بلد بود که یه نامه هم واسه خاطر ما واسه مرضی‌خیاط می‌نوشت»، پدرم از بعد طلاق‌گرفتن مادرم، شاید هم قبلش، کشته‌مردهٔ مرضی بود، شاید هم هست. این شد که به‌جای تحقق آن صحنهٔ دادگاه، جدای از نامه‌های «اغواگریِ شب رویایی» که برایِِ پسر حاجی الماس نوشته بودم، صد فتوکپی از همین متن را در صد پاکت‌نامه گذاشتم، و در آخرین لحظه، به جای آن اغوانامه‌ها به دست ابن‌الماس دادم.

لطفاً اگر پسر حاجی الماس را دیدید، به رویش نیاورید، چون بنده از کار بیکار می‌شوم. نوشتن نامه‌های مردمْ تنها کاری‌ست که می‌توانم انجام بدهم، و بدان عشق می‌ورزم. تنها اینکه خدایِ باورداشته یا نداشته‌تان را شکر کنید که من مسئول نوشتن این نامه‌ها بودم، چرا که من هنوز به سوگند نامه‌نویسی‌ام پای‌بند هستم.

قربانِ شما، کامو