امیری که من باشمْ ریسمان را پاره می‌کند

يكشنبه, ۲ مهر ۱۴۰۲، ۰۴:۴۸ ب.ظ

همه چیز که در مخ و مخ‌چهٔ من می‌گذرد، به دور از هر چیزی‌ست که معنایشْ معنایی باشد که جمع می‌گیرد. نه، نه، منظورم این نیست که من بیش‌تر، و یا متفاوت می‌فهمم، نه، منظورم این‌ست که من معانی‌ای را به اتفاقات و اعمال نسبت می‌دهم که دوست دارم همان معنی را داشته باشند؛ مانند مردی که خیانت همسرش را متفاوت تعبیر می‌کند، یا پسری که سلامِ دخترِ همسایه‌اش را رومانتیک می‌پندارد. فکر می‌کنم منظورم را رساندم.

من تنها می خواستم ریسمانی که بین خودِ رخداد و نورون‌های مغز من‌ست را قیچی کنم. «امیر» هم همین ریسمان را داشت. مدام قلبش را از بین دنده‌های سینه‌اش بیرون می‌کشید و در پیاده‌رویی می‌گذاشت که «شیرین» از آن می‌گذشت و هر بار که «شیرین» قلبش را له می‌کرد، «امیر» قلبش را برمی‌داشت و می‌تکاند و در سینه‌اش می‌گذاشت و روز بعد و روزهای بعد هم همین کار را می‌کرد. حتی به خودش فحش می‌داد. «امیر» تنها یک مشکل داشت، «بزرگ» نشده بود، آدمی که بزرگ شودْ می‌فهمد که زندگیْ یک فیلم خیلی بلند نیست، زندگی یک حقیقت تاریک و تلخ است که هیچ‌چیزش معلوم نیست. امیر! بزرگ شو.