۳ مطلب در خرداد ۱۴۰۳ ثبت شده است

چه سرّی‌ست؟ چه سرّی‌ست که در سرخوش‌ترین و غمگین‌ترین حالتِ مستی، تو را به یاد می‌آورم؟ صورتت می‌لرزد؛ چون چشمانم از مستی می‌لرزد، و من خیال می‌کنم که انتهای خواسته‌هایم همین هیبت ناز است. کدام گوشه از مغزم خالی، و کدام گوشه از خیالم لبالب است که واژه‌ها را دُرُست کنار هم می‌گذارم؛ اما به معنا و همنشینی آن‌ها وقعی نمی‌نهم! وقع؟ این‌ها از کجا آمدند مادرِ عیسی؟

صبحت بخیر زیبا! مستْ گفتم؛ نخواندم که چه نوشتم.

سیمین را پس از مدت‌ها در خواب دیدم. دستش را زیر چانه تکیه داده بود و به چشمانم خیره بود. همیشه وقتی به من خیره می‌ماند، صورتم را آن‌قدر به صورتش نزدیک می‌کردم که جزئیات مردمک‌هایش را واضح می‌دیدم؛ خطوط مشکی و خاکستری در پس‌زمینه‌ای عسلی‌رنگ؛ اما در خواب، وقتی به صورتش نزدیک شدم، مردمکی آبی دیدم. کم‌کم لرزشی دلنشین در چشمش پیدا شد.

صورتم را که دور کردم، سیمین آرام می‌خندید، و داشت با چشمانِ عسلی‌رنگ مرا نگاه می‌کرد. دقیقاً سه سال از عقدمان که گذشته بود، شب سالگرد، گفت که دوست دارد لنز رنگی بیندازد. بعد که گفت آبی، محکم گفتم نه. دلش گرفت؛ تنها چون که فهمید هنوز هم همسرش، رنگ مردمکِ دختری که یک دههٔ پیش دوست می‌داشته، برایش تداعی‌کننده است.  

صورتم را دور کردم. سیمین بی‌آنکه بخندد، با چشمانِ آبی‌رنگ، دستش را هنوز زیر چانه تکیه داده بود و خیره بود به چشمان من. بیدار شدم و نشستم؛ روی مبل خوابم برده برد. چراغ‌ها همه روشن بود. بلند شدم و پاکت سیگار را از روی میز برداشتم. پرده را کنار زدم و پنجره را باز کردم. سیگار گیراندم و شروع کردم به کشیدن. آسمانْ کم‌کم روشن ‌شد و زردیِ آفتابْ ارغوانیِ آسمان را کم‌کم آبی کرد.

«دقیقاً نمی‌دانم؛ اما هر شب که تاریکنایِ کنار این پل را می‌دیدم، مطمئن بودم شب‌هایی خواهد بود که آدمی بخواهد خودش را این‌گونه تمام کند؛ گرچه بعضی‌ها کاملاً عملگرا هستند و به یک شیرِ گاز باز‌کردنْ بسنده می‌کنند. منْ خودم، پل را ترجیح می‌دهم؛ زیرا آدم کاملاً خیال‌پردازی هستم و خیال می‌کنم که پیش از پریدن از پل، شب‌گردی را خواهم دید که تلاش خواهد کرد مرا منصرف کند؛ همین که زنده‌ماندنِ منْ برای یک نفرْ ذره‌ای اهمیت داشته باشد، حتی اگر دلیل خاصی نداشته باشد، احتمالاً از لبهٔ پل پایین می‌آیم. اینک که آن شبگرد شده‌ام، از انتخابِ کلماتی که کنارِ هم گذاشتنِ آن‌ها باعث بشود که شما از خودکشی منصرف شوید، واهمه دارم؛ زیرا خودم به هیچ‌کدام از آن‌ها باور ندارم. شاید من هم روزی در آینده، بخواهم همین کار شما را تکرار کنم. می‌بینید؟ حتی دارم شما را ناخواسته به انجام آنْ سوق می‌دهم. احمقانه و مضحک است».

بعد به صورتش نگاه کردم. هیچْ تکان نمی‌خورد. نورهای یخیِ کنارهٔ پل، نیمی از صورتش را روشن می‌کردند. چند تاری از مویش مدام با نسیم تکان می‌خورد و روی چشم‌هایش را می‌گرفت و دوباره کنار می‌رفت.