دندونای نیشش رو صاف بهم نشون داد و گفت یه حسی مثه خواستنِ یک کیلو شیرینی یا شهوت بوسیدن یه آدم، توی دندونامه که میخواد گاز بگیره؛ خیلی محکم؛ انقد که دندونام بشکنه تو پوستت. گفتم عاشقانهست؛ حتی عاشقانهتر از خمار یه بغل بودن؛ یا یه شب تا صبح تو گوش همدیگه زمزمهکردن! بعد گازم گرفت؛ اندازهٔ طولانیبودن وقتایی که دم خونهشون وامیستادم گازم گرفت؛ بعد که نیشش رو برداشت رگههای کبودی و ریزهریزهٔ خون و تفش سرم رو گیج کرد و خندیدم. نفسنفسش که تموم شد دست گرفت جلو لب و دهنش و گریه کرد. گفت گازم بگیر؛ اگه دوسم داری گازم بگیر. انگار نیمدرِ یک بطری کوکا اشک ریخته باشن تو چشم راستش؛ بغضش گلوشو آورده بود جلو که انقد که نزدیک بود بترکه؛ امون ندادم؛ ... .. ..... ... .. ...... .. ... ..... .... .... ........ ... ......... ... .... ... ... ...... .. ...... .... ..... .... .. ......... .. ........ .. .. .. .... ..... .... . .... ... .. .... . .... .. نفسنفس میزد؛ خندید و گم شد وسط تشک. گفت که من که اول دیدمش، از هزارجا معلوم بوده که دلم رو دادم رفت؛ ولی شیش ماه هیچ کاری نکردم؛ این شیش ماه رو بدهکارم بهش. منم گفتم که هفتاد و دو ماه روزی یه ساعت کمتر میخوابیم؛ درست میشه. دستمو بالا آوردم؛ گردیِ گازش رو نگاه کردم که داشت کبود میشد؛ گفتم یه ساعت امشب پر؛ میمونه هفتاد و یه ماه و بیست و نه روز؛ این به اون در نگار.
هفتاد! نگاش که بکنم، غریب است و الفش مخرور، دستم آخ؛ مسخره.
همین دو هفتهٔ پیش بود که مثه هفتهٔ پیشش و هفتهٔ بعدش و هفتههای پیش و بعدش، پیک نجسی رو به سلامتی همنشینام بالا رفته بودم و پشتبندش سیگار و بعدش حالخوشی و بعدش حالخرابی و بعدش صبح؛ که صبح یاد یکی افتادم که همیشه میافتادم؛ وقتایی نمیافتادم و وقتایی میافتادم و بسم بود که گیجیِ مستی خوابم کنه که مخ و مخچهام یادش بیفتن؛ مسخره!
اصلن فکرش را نکن بزرگوار؛ همین که پیک هفتم یا هشتمو بالا بردم، اذان زدند؛ نترسیدم و از نترسیدنم ترسیدم و بعد یادت افتادم که تو هم زمانی بوده که نمیترسیدهی؛ گفتم به سلامتی خودت و چشمات و لبهای نخوردهمستت و پایی که از زانو کج میکردی و روش مینشستی روی صندلی و کف کفشتو دید میزدم و پای دیگهت که به زمین نمیرسید؛ بعد که مردمی چشممو میچرخوندم سمت مردمیِ چشمهات، انگاری سوزن خیاطی مامانیو به نوک سبابهام زده باشی و دررفته باشی بزرگوار؛ نفسم کبود میشد از درد و خوشی و رنج و لذت؛ مسخره.
عینهو پیری که نماز میخوند و گرفتار عشق دختر ترک یا ارمنی و یا هر چیز دیگهای میشد، من نه، من بیدینه و شمشادی که در خواب خوش مستی نگارین گلشنش حتی یه نظر به من نمیکرد بادینه بود؛ همونجا ورق رو گرفتم و نوشتم و بهش تو مخیلهم گفتم که اگه کرّهٔ زمین اینجوری نمیچرخید و سر هشتهزار و هفتادمین چرخش قبلیش من مست نمیکردم و عینهو پیر خرابات راه نمیافتادم تو خیابون؛ شاید و کاشکی الان دستم رو ابروهات بود که داشت صافشون میکرد و چشام هم سهقفلهٔ سگهای چشات و بعدش نفسم هم بند میاومد و همونجا ناکار میشدم هم توفیر داشت به دربهدری و پی نجسیگشتن تو این شبهای کروکثافت تهران؛ مسخره.
یعنی کتاب رو که برداشت و سه صفحه زد و بعد بست و نشست و منتظر موند و من هم منتظر موندم که بره و کتاب رو برداشت و دستم جای دستاش بود داشتم گچ تو خاطرم با آب هم میزدم که دستمو با اون کتاب گچ بگیرم که همونجوری میموند و اون دست که حالا نه، با دست دیگهم پیکم رو سر هشتمی نمیزدم که بعدش صبحی تا عصری بشینم خواب شیرینش رو ببینم و بعدش تلخی بیدار شم و دستم رو مشت بزنم تو سهچارم آهن ستون کنار آشپزخونهمون که دستم رو گچ که حالا نه، ولی پانسمون کنن و تازه بعدش با دست چلاق یادت باشم؛ مسخره.