نوشتنِ روزها در هیچ زمانی برایم گیرا نبوده؛ زبانی که دارم، همین واژگانی که به جای گفتار روزمرهام میگزینم را گیراتر میدانستهام؛ اما الان؟ الان که میخوام از اعصابخردی خرابی هارد عزیزم بگم، یا اینکه روزامو چطوری میگذرونم، دیگه حوصلهٔ خودمو ندارم!
هر روز صبح پا میشم و یا نون و پنیر میخورم؛ یا یه تخم مرغ سرخ میکنم؛ یا اینکه میرم بیرون و یه بیسکوئیت و شیرکاکائو میگیرم؛ البته که ترجیحم اینه پول الکی خرج نکنم(مثلاً واسه صبحونمه!).
بذارین اینجوری بگم، نصف حقوقم میره واسه اجاره، نصفش که بشه ۴ تومن، میمونه واسه رفتوآمد و غذا و بدبختیای دیگه؛ البته این حقوق واسه کارآموزیه و منتظرم که از این وضعیت درآم؛ اما وضعیت بغرنجی هم نیست که بخوام چسنالهشو بکنم؛ ولی به هر حال دیگه خوابگاه نیست که غذای دانشگاه اوکی باشه و پول اجاره ندم، واسه همین باید سیو کنم.
چقدش به پول گذشت. در مورد شرکت؛ اوایل فک میکردم خیلی اذیت بشم؛ هم ساعت کاری زیاد، و هم دوربودن کاری که میکنم از ایدهآلی که داشتم؛ اما فضای کار و بچههایی که هستن خیلی رواله و اذیت نمیشم. یه موردی که بعضی وقتا بهش فک میکنم، گپ رفاهیم با بچههای دیگهست؛ مثلاً اینکه خیلیهاشون راحت هر دفعه با اسنپ میان و میرن، غذا سفارش میدن، یا مارلبرو میکشن؛ درحالیکه من باید حساب پولامو داشته باشم چون به اسنپ گرفتن نصف ماه هم قد نمیده و این ممکنه بعضی وقتا منو چسنالهکن یا متفاوت نشون بده؛ البته سعی میکنم دیگه درگیر اون نشم؛ بازم پول! بسه.
امروز رفتیم با رئیس قبلیمون حرف زدیم؛ و همچنان همون آدم (اجازه بدین بگم) احمق و خشکی بود که بود و نهایتاً کامل هم باهامون تسویه نکرد و یه مشت چرتوپرت غیرمنطقی فرمود؛ اما دو تا از دوستامو بعد از مدتی دیدم و خوشحال شدم.
امیدوارم روزای دیگه بتونم چیز جدیدی بگم؛ چون خیلی سخته واسهم بخوام از این چیزای روزمرهم بنویسم؛ الان انگار یکی دیگه بهجام نشسته و نوشته.