همینکه هدایت و کافکا دچارش شدند که بعدش طغیان کردند؛ روزمرگیِ یک کار اداریِ مالی. همین مشغولیّتی که مانند توسریخوردن و توسریخوردن و توسریخوردن است؛ که بعدش شاید سرخوردگی، شاید طغیان؛ من الان در همین برزخم.
ابرِ این موقع صبح، دست میبَرَد از بین دندههایم و به دلم میرسد و محکم میچلاند. سر ذوق میآیم که نفسم بند آمده است؛ شاد میشوم که بغضْ گلویم را سنگین کرده؛ بعد منتظر میمانم تا خنکی یا داغیِ اشکم را بفهمم؛ خنک است؛ یعنی کدام دیوانهایْ از هجوم تنهایی و خاطرات، اشک شوق میریزد؟
امیر! خسته نشدی از دونهدادن به این جوجهه؟ خروس میشه واسهت تخم نمیذاره ها!
...
شیدا خوابت نمیاد؟ بیا رو تخت؛ خوابت میگیره کمکم. کمتر بخور اون رو که اینجوری نشی. چرا با پسره گرم گرفتی؟
...
عید برگشته بود. بلیت سخت گیرش اومد؛ ولی پولش چیزی نشد. هر دفه که میاد و میره، اول بیست سال جوون میشم و وقتی میره چهل سال پیر میشم. یه وقتایی فک میکنم بار بعدی که برگرده احتمالا من زیر خاکم. چی چی و دور از جون، همینه.
...
نه اون آدمه نیستم؛ خودم میدونم آدم لاشیای بودم. میترسم نکنه این هیچوقت فرق نکنه. یعنی اون آدم لاشیه باشم؛ ولی فقط تو ذهن خودم ازش رد شده باشم. یعنی امشب لاشی بودم؟
...
مطمئن بودم اگه یه نصفهپیک اون مستیه بیشتر میشد، صاف میرفتم تو صورتش داد میزدم که فلانی، تو مهربونترین و خوشگلترین خری هستی که تو عمرم دیدم. تو مستی اما انگار اچیومنت خاصی نیست همچین چیزی بگی؛ تو هوشیاری خفنه.
...
کبدت داغون میشه دختر. انقد اون زهرماری رو نخور.
...
«کی میگیره جاتو؟»