کفش‌هایم برق می‌زدند، پایم را می‌زدند. سنگ‌فرشِ پیاده‌رویی قدم می‌زدم، خیس از باران دیشب و پر از برگ زرد درخت بود. چشم‌هایم را چندثانیه می‌بستم و راه می‌رفتم و باز می‌کردم و خمیازه می‌کشیدم. شلوغ بود، میزها کنار هم، راهرو‌ پر از آدم بود، سروصدا. نزدیک ظهر بود، هوا خنک، آسمان صاف، پاییز، دانشکده پر از آدم بود. همه داشتند از پایان‌نامه‌شان دفاع می‌کردند. من، صبح، تازه خوابم برده بود که شنیدم صدای کبوتری را که نوک می‌زد به لولای پنجره، و می‌خورد به شیشه، بال می‌زد، برنج دیشبی را که مهدی ریخته بودْ می‌خورد. لبخند زدم، پتو را دور خودم پیچیدم. شب که شده بود، حدود پانزده‌نفری کنار هم بودیم، چهار میز، چسبیده، سمت چپْ شیشه، سقفْ بلند و آویز‌های شیشه‌ای آویزان، پایینْ کفشی که پایم را می‌زد، روبه‌روْ محمد روی آخرین صندلی نشسته بود و هرازچندگاهی سیگار دود می‌کرد. کناری ایستاده بودم، میان راهرو، تکیه به دیوار، دست‌هایم را به پشتْ قفل کرده بودم، آدم‌ها می‌آمدند و می‌رفتند، گاهی پایین را نگاه می‌کردم، گاهی راست، گاهی چپ، گاهی بالا، گاهی تکیه می‌زدم سرم را، به دیوار، پنجره روشن شد، من حتی چشمانم هم سنگین نشد. کنار درخت تازه‌بریدهٔ کنار دانشکده، تو بودی که غم در چشمانت و قدم می‌زدی و برایم دست تکان می‌دادی، پاکت شیرینی را روی میز گذاشته بودی، دوربینت را پیش من گذاشته بودی و عکسی را که از کبوتر گرفته بودم را توصیف کرده بودی، روی صندلی سوم از راست نشسته بودی و نمکدان روی میز را برمی‌داشتی و چپ و راست‌ش می‌کردی و دود سیگار محمد را با دست نشان می‌دادی و می‌خندیدی، سمت راست و بین جمعیت را نگاه می‌کردم و چشمانت را دزدکی می‌دیدم و چشمانت را دزدکی می‌دیدم، و نگاه می‌کردی و چشمانم را برمی‌داشتم، از شیرینی‌ات برداشتم، چشمانت را نگاه می‌کردم.

تو که بودی و که هستی و چه در چشمانت داشتی و داری که هزارواندی‌روز است که تو را از یاد نبرده‌ام؟

کمی پیش، دریایی از خاطرات داشت مرا می‌بلعید، نمی‌دانم غرق شده‌م یا نه.

آره، دست ما نیست که کسی دلش واسه‌مون تنگ نشه. مثلاً من دلم واسه دختری که امروز توی متروی قلهک دیدم، تنگ شده.

امیدوار بودم که چشمهٔ خواستن‌هایم بخشکد، اما آدمی‌ست و خواستنْ انگار.

از دندان‌درد و سردرد، از صبح پنج مسکن خورده‌ام، حواسم بود که تعدادش یادم بماند که روزهای بعد بدانم که می‌توانم این تعداد مسکن و یکی بیشترش را بخورم.

خیلی خسته‌ام، حوصلهٔ هیچ خیال‌پردازی‌ای را ندارم. دوست دارم بخوابم و کویر را دوباره خواب ببینم.

یه بار یکی بهم گفت که پول خیلی خوبه، انقد خوبه که بازیگری رو کنار گذاشته. نشد جوابش رو بدم، حتی نخواستم جوابش رو بدم، ولی راست می‌گفت، کیه که از‌ پول بدش بیاد؟ ولی من از کاری که دوست ندارم، دوست ندارم پول دربیارم! به قول یکی، ترجیح می‌دم یه نویسنده یا بازیگر دربه‌در بشم که لَنگ ناهار فرداشه.

اگه به حرفش گوش می‌کردم و براش کار می‌کردم، لابد الان دویست تومن رو حسابم بود، سوار ماشین باباش هم بودم. بعضی وقتا به انتخابم شک می‌کنم، ولی خیلی دیره، چون من همهٔ انتخابام بعد از این پرسش از خودم بوده که «اگه تموم پول دنیا رو داشتی، چه کاری دوست داشتی بکنی؟». من؟ تیاتر، فیلم، داستان، ادبیات.

اینا رو نوشتم که اگه یه روز خواستم درگیر خوبیّت پول شدم، برگردم این پست رو بخونم. آره پدر من، من می‌دونم از زندگی‌م چی‌ می‌خوام. آرامشِ من با آرامشِ تو فرق داره.

من خود آن سیزدهم.

 

موهام رو که داشتم می‌بستم، ت می‌گفت که کم‌کم داری گی می‌شی.

دخترک، کف پاهایشْ لخت، شب، داشت گرمای لطیف شن‌های ساحل را بین انگشتان ظریفش راه می‌داد، صدای دریا، دم و بازدم‌ش داشت خنکای ریزآب موج‌ها را پرواز می‌داد، مرد، سایه‌اش را در آغوش گرفته بود، موج، چند تکه‌چوبِ پیر را تاب می‌داد، پیچیده بود بوی یاسمن، پرتقال، چوب، دود، دخترک، تپل‌دست‌هایش سرخ، نازچشمانش لرزان، گوشت‌آلودلب‌هایش درخشان، مرد، زمزمه می‌کرد فریاد خاموش را، پیرهن چاک، و خوی‌کرده، صراحی، غزل، شب، سایه‌اش پیش سایه‌اش آمد، نجوا می‌کرد با نجوای موج، مرد را گفت به آواز حزین، تو کیستی در این خلوت؟ چشمانت خون، دستانت لرزان، خوابت نیست؟ لبش روی لبش نبود، فاصله داشت، بوسیدنی بود، مرد، گفت، تو معشوق زاهدی، دلبرک حافظی، تو سیمینی، نسترنی، شاخه نباتی، دخترک گفت تو کیستی؟ مرد گفت من نیستم، به یاد داشتم که گل بود و درخت، نهر عسل بود و می، صدا آمد که ای فلانی، تو محرم هر رازی، تو را به شاخ نباتت قسم، دست برون آوردم از نهر عسل، جام مِی گذاشتم بر زمین، زلف یار باز کردم از سرانگشتانم، بال زدم بر سر جنت، آمدم از هفت آسمان بر زمین، تو را دیدم، جواب دادم فالی را.

 

همین که حافظ فال دخترک را خواند، دخترک خندید و روی‌ش را برگرداند سمت آب دریا و راه افتاد. گفتیم «مرد! گفتی؟». نشنید. گفتیم «حافظا! گفتی، کنون بازآ». نجوای ضعیف‌ش را خود نشنید، ما اما چرا: «هست، هست در شهر نگاری که دل ما ببرد».

 

حافظهٔ حافظ، کودکانه پیش جوانی‌اش، خود داشت صدای موجی می‌شنید، حافظه‌اش دل‌تنگ چشمان نیمه‌بازْ خمارِ لیلا، پیک پشت پیک شراب شیراز و آواز زن فاحشه، می‌نوشید، رو کردم به جبرئیل، «اگر تن بود، و روح، از رنج حافظ، عزرائیلْ سوگوارانه می‌گرفت، روح مرد را»، جبرئیل گفت «جان حافظ در تن دیگری‌ست».

 

یا تیغ بزن، بر من، بر گردن من، یا نگاهی، چشمانت،‌ چشمان مرا،‌ مرد این‌ها را گفت و کتاب‌ حافظ را بست، حافظ رفت، دخترک رفت، جبرئیل رفت، من هم می‌روم، اما مردْ ماند.

تازگی‌ها با دوستان رفتیم و «جنگل پرتقال» را دیدیم. به‌عنوان فیلم اول، خوب بود. خیلی جاها یاد خودم می‌افتادم.

«تصور» هم فیلم اول کارگردانش بود، ولی به «جنگل پرتقال» ترجیحش می‌دهم.

قرار بود دوغ بخورم که خوابم بگیرد، گویا جواب نداد!

چشمانت را ببند و مرا به یاد بیاور. من رویای مردی هستم که روبروی کاروانسرای بلوچستان یخ زد. صورت استخوانی، گونه‌های یخ‌زده، مژ‌ه‌های شکسته، لبخندی که دارد کم‌کم ذوب می‌شود.

۹

امروز تولد «کامو» بود. برای همین، کتاب نامه‌هایش به ماریا را برای خودم هدیه گرفتم. یک برش از کیک شکلاتی فریزشده.