پروانهها از مچالگیها زائیده میشوند
خیلی دوست داشتم تمام مطالبی که پیش از این، در وبلاگهایم نوشته بودم را برگردانم، اما آن آدم پیشین نیستم، یا لااقل الان دوست ندارم با خود پیشینم دوباره روبرو شوم، رنجمندی که رنج را دوست میداشت. دوستشان دارم، اما هنوز نمیدانم که آن حجم از واژگان بیمعنی را لزومی هست به دیدن دوبارهشان یا نه.
آدمی که الان هستم، کمی شبیه به پیش، اگر اینجا ننویسد، از انباشتِ اندیشه، مغزش درد میگیرد، پلکهایش میپرد، در خودش مچاله میشود. راستش را بخواهید، کمی مچاله شدهام که بازگشتهام اینجا. دلم تنگ شده است برای شبهایی که خیره میشدم به این صفحه و مغزم را رها میکردم و بیآنکه بترسم، واژه به واژه کنار هم میچیدم و از نگرانیها و تشویشاتم مینوشتم و شما هم با من حرف میزدید. حتی لحظهای دلم نمیگرفت، لحظهای نمیترسیدم که از اندیشههایم برنجید. دلم برای همهتان تنگ شده است. نمیخواهم مرا به اسم پیشینم به یاد بیاورید، من همین الان متولد شدهام، در مچالگیِ تنهاییِ امشبم. سلام.