روزای سربازی داره سخت می‌گذره :) ولی می‌گذره

غم برای همیشه باقی خواهد ماند

شش ماهی بود که همیشه در خانه عرق داشتم و گاه و بی‌گاه می‌خوردم. ریش و سبیلم را از بعد از استعفا نزدم؛ الان آنقدری شده است که اگر از چانه آن را بگیرم، بیش‌تر از کف دستم شده است. پریشب که روی مبل خوابیده بودم صدای هم‌خانه‌ام را شنیدم که از بیرون آمد. پتو را روی سرم کشیده بودم. روی میز عسلی کنار مبل هم بساط عرق‌خوری گذاشته بودم. با صدای آرام می‌خندیدند و حرف می‌زدند. بعد نور گوشی را انداختند و داخل اتاق رفتند. خوابم برد، نمی‌دانم چند دقیقه، حتی شاید خوابم نبرد و فکر می‌کردم که خوابم برده است، که صدای دوست‌دخترش بلند شده بود. در شرم این ماندم که به‌شان یک‌جوری بفهمانم بیدارم، یا که هندزفری در گوش بگذارم. دیگر نمی‌شد خوابم ببرد. می‌ترسیدم که صدایش مرا تحریک کند و آیا این یک نوع عمل منحرفانهٔ غیرعمد بود؟ یا آن‌که آن‌ها نمی‌دانند که من بیدارم، و من آیا می‌توانم یک تحربهٔ جنسی جدید داشته باشم؟ به همهٔ این‌ها فکر کردم، تا اینکه صدا قطع شد. از اینکه یک هم‌خانه داشتم که کارش روی تخت زود تمام می‌شد هم ناراحت بودم و هم خوشحال. چند دقیقه گذشت و افکارم ته کشید. سعی کردم بخوابم؛ اما انگار مدام توی سرم می‌خورد که تو نمی‌توانی عشق‌بازی کنی، و حتی اینکه تو یک منحرفی! پتو را کنار زدم. بطری عرق را برداشتم و یک پیک را پر کردم. به این فکر کردم که تا به حال از بطری عرق نخورده‌ام. کمی بطری را در دستم نگه داشتم و با ترس از بطری خوردم. تمام دهانم سوخت و نزدیک بود سرفه‌ام بگیرد؛ اما سرفه نکردم. چشمانم هم می‌سوختند. بعد چند نفس عمیق کشیدم و دوباره از بطری خوردم. نسبت به بار قبلی‌اش کمتر اذیتم کرد. احساس کردم اگر این کار را در شب‌های دیگر باز هم تکرار کنم، عرق‌خوردن از بطری برایم آن‌قدرها مشکل نخواهد بود. پشت‌بندش سیگار گیراندم و پک‌های محکم زدم. بعد از چند دقیقه، روی مبل ولو شده بودم و به نورهای ماشین‌هایی که از خیابان می‌گذشتند نگاه می‌کردم. در اتاق آرام باز شد. شیدا بیرون آمده بود. وقتی صورتش را دیدم، مدام صداهای چند دقیقه پیش را سعی می‌کردم با صورتش مطابقت بدهم. ازم پرسید که چراغ کوچک را می‌تواند روشن کند؟ به زحمت سرم را به نشانهٔ تایید تکان دادم. در مبل روبرویم نشست. احساس می‌کردم صورتش باید پر از عرق باشد، که نبود. مدام به عرق نگاه می‌کرد. دقیق که صورتش را نگاه کردم، هیچ رنگی از رضایت نمی‌دیدم. حتم داشتم که فهمیده بود از صدایش بیدار شده‌ام.

- وقتی که کارش تموم شد، پشت‌شو کرد به من و خوابید.

- چرا؟

- چرا؟ یعنی چی چرا؟ مگه چرا می‌خواد؟ کار خودش که تموم شد، پشتو کرد به من و خوابید، یعنی چی چرا؟ مگه باید دلیلی داشته باشه همچین کاری؟

- خب نخواب دیگه باهاش.

- معلومه که نمی‌خوابم.

احساس می‌کردم ماهیچه‌های کنار مفاصل زانوهایم دیگر دوست ندارند که هم‌آغوش مفاصل باشند؛ انگاری آرزوی بلند زادروزشان این بوده که چاقوی تیز تیز از کنار سفیدی مفصل آغاز کند به بریدن‌شان تا که از کشیدن و ناکشیدن رها گردند. روی زانوی راستم آرام دست کشیدم؛ ابداً ایشان را به جا نیاوردم. دوست می‌داشتم ارتباط من با مفصل زندگی نیز با یک چاقوی تیز رها می‌شد.

روی میز خم شده بودم؛ تازه به این تفکر افتاده بودم که کمرراست‌کردن چه مصیبتی‌ست! میز روبرو و راست، مردی نشست. نگاه کرد، نگاه کردم، نشناخت، شناختم. اینکه پنج سیلی را همین الان، دفعتاً به صورتم بخوابانید هزار شرف اتوکشیده دارد به زمانی که خدمتم می‌فرمایید که از اکنون تا پنج صباح دیگر تنها یک کشیده می‌خوابانید کف و سقف صورتم و من نمی‌دانم کِی! 

آسفالت منتهی به دانشکده را سه بار گز کردم و هر بار به احمق‌بودنم فکر کردم. همین که اکنون نیز به آن می‌اندیشم، خربودگی در لابه‌لای گوشت مخ و مخ‌چه‌ام بیرون می‌زند. منتظر زینب بودم.

رخ مرد را نگاه نگاه می‌انداختم و امیدوار بودم چیزی که زینب در چهره و کردار او دیده بود، روزی دختری در چهره و کردار من ببیند؛ اما یا خاصیت دلبستگی‌ست، یا حماقت عشق و حسادت، که هر چه در وی می‌نگریستم، هیچ جادویی در او نمی‌دیدم! مگر می‌شد به جز حیله و جادو، دل زینب را برد؟ چه کرده بود؟ چه داشت؟ حرف‌هایی که می‌زد تفاوت داشت؟ آیا او کلمات را عاشقانه ادا می‌کرد و یا تلفظ می‌کرد؟ آیا چشمانش توان خاصی داشتند؟ آیا او بهتر از من عشق‌بازی می‌کرد؟ آیا او نام دل‌رباتری داشت؟ آیا او، آیا او، آیا او؟ نه. نمی‌توانستم بفهمم.

چند بار به زینب زنگ زدم. همین، آخرین خاطرات من از او به صدای چند بوق و یک بوق اشغال برمی‌گردد. یک سمفونی متوازن، با یک پایان مکرر سریع و سکوتی که انگار می‌طلبید دوباره سمفونی نواخته شود؛ اما غرور آدمیّت و ناسبکی انسان، باید که نگذارد به مانند یک هیبت یخ‌زده روی تکه‌سنگی در دامنهٔ دماوند شود، که مدام بلغزد و آب شود و آب شود و آب.

مندنی‌پور می‌گفت رخت جنگ پوشیده بود که تجربهٔ جنگ داشته باشد و در کلامش بیاید؛ الحق هم در داستان‌های کوتاهش آمده است. حال بگذارید بگویم که من تجربهٔ کرختی و بیهودگی و افسردگی و عقیم‌بودگی و روزمرگی را دارم. بس است راستش را بخواهید، می‌خواهم استعفا بدهم بروم گوشه‌ای بنویسم.

سرش را از زیر آب، در میانهٔ غرق‌شدن، گاه بالا و گاه درون و گاه بالا می‌آورد، می‌خندید، صدا می‌کرد که «خوشحالم دارم غرق می‌شوم؛ تجربهٔ زیستهٔ خوبی‌ست، نزدیک مرگ». من خندیدم؛ اما او شاد غرق شد. نمی‌دانم که غمگین خواهم مُرد، یا عصبانی، یا زشت، یا ناراحت، یا آرام! او دانست؛ اما مُرد.

همان طنابی که غرق چاهت می‌اندازندت با آن، پایین می‌روی و نزدیک است که طناب ببرّد، طنابِ حب است که دوستش داری و ترسش داری و رنجش داری و شادش داری. شرقی گویی که عاشقی که ار نه کار جهان به سر می‌آمد؛ اما اندرونت شعله‌ای‌ست که آرام و با طمأنینه می‌بلعدت. نه؟ دوام بیاور محمد! پیامبری را جنونْ خواستنی‌ست؛ اعجازت سوختن است در او.

همان‌زمان که می‌رقصید و کوشش می‌کرد که زنانگی‌اش مردانگی‌ام را بیدار کند، حواسم پیِ آهنگی بود که همسایهٔ کناری‌مان گذاشته بود. نمی‌دانم که زنانگی‌اش سرد شده بود، مردانگی‌ام خاموش شده بود، یا آهنگی که می‌شنیدم همه چیز را از یادم برده بود.

 

دندونای نیشش رو صاف بهم نشون داد و گفت یه حسی مثه خواستنِ یک کیلو شیرینی یا شهوت بوسیدن یه آدم، توی دندونامه که می‌خواد گاز بگیره؛ خیلی محکم؛ انقد که دندونام بشکنه تو پوستت. گفتم عاشقانه‌ست؛ حتی عاشقانه‌تر از خمار یه بغل بودن؛ یا یه شب تا صبح تو گوش همدیگه زمزمه‌کردن! بعد گازم گرفت؛ اندازهٔ طولانی‌بودن وقتایی که دم خونه‌شون وامیستادم گازم گرفت؛ بعد که نیشش رو برداشت رگه‌های کبودی و ریزه‌ریزهٔ خون و تفش سرم رو گیج کرد و خندیدم. نفس‌نفسش که تموم شد دست گرفت جلو لب و دهنش و گریه کرد. گفت گازم بگیر؛ اگه دوسم داری گازم بگیر. انگار نیم‌درِ‌ یک بطری کوکا اشک ریخته باشن تو چشم راستش؛ بغضش گلوشو آورده بود جلو که انقد که نزدیک بود بترکه؛ امون ندادم؛ ... .. ..... ... .. ...... .. ... ..... .... .... ........ ... ......... ... .... ... ... ...... .. ...... .... ..... .... .. ......... .. ........ .. .. .. .... ..... .... . .... ... .. .... . .... .. نفس‌نفس می‌زد؛ خندید و گم شد وسط تشک. گفت که من که اول دیدمش، از هزارجا معلوم بوده که دلم رو دادم رفت؛ ولی شیش ماه هیچ کاری نکردم؛ این شیش ماه رو بدهکارم بهش. منم گفتم که هفتاد و دو ماه روزی یه ساعت کمتر می‌خوابیم؛ درست می‌شه. دستمو بالا آوردم؛ گردیِ گازش رو نگاه کردم که داشت کبود می‌شد؛ گفتم یه ساعت امشب پر؛ می‌مونه هفتاد و یه ماه و بیست و نه روز؛ این به اون در نگار.

هفتاد! نگاش که بکنم، غریب است و الف‌ش مخرور، دستم آخ؛ مسخره.

همین دو هفتهٔ پیش بود که مثه هفتهٔ پیشش و هفتهٔ بعدش و هفته‌های پیش و بعدش، پیک نجسی رو به سلامتی همنشینام بالا رفته بودم و پشت‌بندش سیگار و بعدش حال‌خوشی و بعدش حال‌خرابی و بعدش صبح؛ که صبح یاد یکی افتادم که همیشه می‌افتادم؛ وقتایی نمی‌افتادم و وقتایی می‌افتادم و بس‌م بود که گیجیِ مستی خوابم کنه که مخ و مخ‌چه‌ام یادش بیفتن؛ مسخره!

اصلن فکرش را نکن بزرگوار؛ همین که پیک هفتم یا هشتمو بالا بردم، اذان زدند؛ نترسیدم و از نترسیدنم ترسیدم و بعد یادت افتادم که تو هم زمانی بوده که نمی‌ترسیده‌ی؛ گفتم به سلامتی خودت و چشمات و لب‌های نخورده‌مستت و پایی که از زانو کج می‌کردی و روش می‌نشستی روی صندلی و کف کفشتو دید می‌زدم و پای دیگه‌ت که به زمین نمی‌رسید؛ بعد که مردمی چشممو می‌چرخوندم سمت مردمیِ چشم‌هات، انگاری سوزن خیاطی مامانیو به نوک سبابه‌ام زده باشی و دررفته باشی بزرگوار؛ نفسم کبود می‌شد از درد و خوشی و رنج و لذت؛ مسخره.

عینهو پیری که نماز می‌خوند و گرفتار عشق دختر ترک یا ارمنی و یا هر چیز دیگه‌ای می‌شد، من نه، من بی‌دینه و شمشادی که در خواب خوش مستی نگارین گلشنش حتی یه نظر به من نمی‌کرد بادینه بود؛ همونجا ورق رو گرفتم و نوشتم و بهش تو مخیله‌م گفتم که اگه کرّهٔ زمین اینجوری نمی‌چرخید و سر هشت‌هزار و هفتادمین چرخش قبلی‌ش من مست نمی‌کردم و عینهو پیر خرابات راه نمی‌افتادم تو خیابون؛ شاید و کاشکی الان دستم رو ابروهات بود که داشت صافشون می‌کرد و چشام هم سه‌قفلهٔ سگ‌های چشات و بعدش نفسم هم بند می‌اومد و همون‌جا ناکار می‌شدم هم توفیر داشت به دربه‌دری و پی نجسی‌گشتن تو این شب‌های کروکثافت تهران؛ مسخره.

یعنی کتاب رو که برداشت و سه صفحه زد و بعد بست و نشست و منتظر موند و من هم منتظر موندم که بره و کتاب رو برداشت و دستم جای دستاش بود داشتم گچ تو خاطرم با آب هم می‌زدم که دستمو با اون کتاب گچ بگیرم که همونجوری می‌موند و اون دست که حالا نه، با دست دیگه‌م پیکم رو سر هشتمی نمی‌زدم که بعدش صبحی تا عصری بشینم خواب شیرینش رو ببینم و بعدش تلخی بیدار شم و دستم رو مشت بزنم تو سه‌چارم آهن ستون کنار آشپزخونه‌مون که دستم رو گچ که حالا نه، ولی پانسمون کنن و تازه بعدش با دست چلاق یادت باشم؛ مسخره.

من مستم اگه سوالی داشتی بپرس. مخصوصا تو ...