هفتهٔ پیش، دو دوست نزدیک من با هم یک دعوای سنگین کردند. همخانه بودند و دیگر نیستند؛ حتی دوست هم نیستند؛ با هم حتی دشمنند. هم برایم ترسناک است، هم غریب. آدمها انگار به طنابکشی میافتند و برای بُردن و نباختن، برای آدمِ برندهشدن و بازندهنبودن، لگد میزنند به انس و دوستی و محبت و نان و نمک و از این دستْ چیزها. لابد من نویسندهٔ بدی هستم! چون آدمها را خوب نشناختهام و خوب نمیفهمم. شاید من خیلی آدمِ ضعیفی هستم! چون همین پریروز هم باز هم یک دعوای لفظی در شرکت شد، و من خاموش ماندم.
نزدیک به دو ماه و نیم در شرکت بودیم و قرار بود پانزدهم بنشینیم و در مورد ساعت کاری جدید حرف بزنیم. رئیس میگفت تماموقت، ما هم میگفتیم پارهوقت؛ چون به نظر میآید که نویسندهجماعتْ کمی تنفس میخواهد. خیلی امر دشواری نبود که به دعوا بینجامد. لابد درستش این بود که رئیس میگفت «زمان پیشنهادی من همین است و تغییر نمیکند» و ما هم میگفتیم «خدانگهدار». ولی بحث به راضیکردن و مذاکره کشید و سر آخر دعوا شد و دو دوست نزدیک -که همکار بودیم- با ناراحتی و دعوا بیرون رفتند. اصلاً فضای شرکت، فضای شرکتی نبود و چهار دوست بودیم که با هم استخدام شده بودیم، و با رئیس هم دوست شده بودیم(البته که گویا نباید میشدیم؛ چون از یکجایی به بعد، یاد گرفته بودیم که سر هر مسئلهای با هم بحث کنیم و جایگاه رئیس، دیگر جایگاه رئیس نبود)، آنقدر که مادر آقای ق، برایمان یکبار غذا فرستاد، یا قرار بود برای خانهای که در آینده قرار بود اجاره کنیم، آقای ق به ما مبل بدهد و ازایندست چیزهایی که دوست دارم اسمش را نان و نمک بگذارم. سر آخر، رئیس که دید نمیتواند یک روز از روزهای کاری را کوتاه بیاید و کم کند، گفت جمع کنید و بروید و حقوق هفتهٔ آیندهتان را هم میدهم. بچهها هم ناراحت شدند و جمع کردند و رفتند؛ کنایه شنیدند، کنایه کنایه زدند.
آقای ق هر چهقدر هم بد، من دوست نداشتم که با ناراحتی از آنجا بروم. ماندم و گفتم که این شیوهٔ قطع همکاری، نباید تلخ باشد، یا لااقل من دوست ندارم که تلخ باشد، دوست ندارم خاطرهای که از این شرکت دارم، تمام تصاویرش با نفرت و ناراحتی همراه شود. عذرخواهی کردم اگر سوءتفاهم و کدورتی پیش آمده بود، دست دادم و بیرون رفتم.
هیچ ذرهای نمیگویم که من کار درست انجام دادم یا آنها کار اشتباه انجام دادند، میگویم که جدایی را دوست ندارم؛ اما اگر لازم است، دوست ندارم که جداییِ تلخ باشد.
همین هستم که هستم، دیرِ دیرِ دیرجوش؛ البته امیدوارم که حقنگیر نباشم.
آقای ق! در ادامهٔ زندگیات موفق باشی.